مینویسم...
مینویسم چون نوشتن به من آرامش میدهد.
نوشته های من
تو با آن چشمان زیبایت که حالا به مرگ آغشتهاند ،
تبدیل به چیزی شدی که جهان از آن میگریزد.
اما من، برخلاف جهان، به سویت آمدم.
نبضت خاموش است،
اما قلب من هنوز به نام تو میتپد.
در این اتاق، تو را با خود زندانی کردهام؛
نه از ترس، از عشق…
دیگر نمیخندی، سخن نمیگویی،
اما من…
هر شب، با سکوتت حرف میزنم.
در پایان،
تنم را به تو میسپارم.
بگذار دندانهایت در من فرو روند،
بگذار از تو شوم.
تا در این مرگ مشترک،
تا ابد،
بیصدا…
دوستت بدارم.
همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،
و زمان را مثل چمدانی نصفه،
با خود میکشند،
نه بازش میکنند، نه میگذارند گوشهی اتاق.
گلفروش بلد است نپرسد.
گلفروش گوشهی خیابان، تنها کسیست که میداند گلدانها چقدر عمر دارند.
او هر روز میفروشد، ولی هیچکس به قصد ریشه، گلی نمیخرد.
همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،
و حتی خیابانها هم این را فهمیدهاند:
دیگر کسی درخت نمیکارد،
تابلوهای خیابان، نام موقت دارند،
و پیکها مسیرها را بهتر از ساکنان بلدند.
گلفروش اما هر روز میآید،
همان ساعت، همان لبخند.
شاید روزی…
کسی برای ماندن گل بخرد.
تو یونانی
تو در زبان من یک واژهای.
اما در دل من،
تمام اسطورهای…
تمام آن سرزمین گمشدهای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا میدهد.
تو، با موهایی کمی خیس از باران نیمروزی،
که مثل شیشهی مات خاطره،
بر پیشانیات مینشینند.
با چشمانی نافذ
که وقتی به گلدان سفالی لب میز خیره میشوی،
انگار خدایان را به سکوت وا میداری.
گلهایی که چیدی، هنوز در مشتت گرماند.
تو با پاهای برهنه میان باغ میگردی،
جایی که درخت آلبالو
مثل حواری پیر، در سکوت دعا میخواند.
من تو را آن روز در کنار معبد سنگی دیدم،
در نور زرد غروب،
که مثل الههای از دل غار بیرون آمدی؛
سرشار از چیزی مقدس،
آمیخته به پرستش و پرواز.
دستهایت بوی نان تازه میداد،
بوی مطبخ قدیمی و گِل و باران.
صدایت که میآمد، دیوارها ترک برمیداشتند،
و زمان، مثل شرابی ریختهشده بر خاک،
بیفایده و زیبا میمرد.
تو،
با آن نگاهت،
با آن قدمهای آرامت،
هنوز از اسطورهای میآیی که تمام نشده.
و من…
من ماندم،
در ایوانی که سایهات را هنوز نگه داشته.
با گلدانی ترکخورده،
و گلهایی که تو چیدی و هرگز نپژمردند.
تمام شب،
صدای گامهایت در ذهنم قدم میزند،
پاهای برهنهات،
خاک باغ را بلد بودند،
نه مثل من، که حتی راه دل تو را
گم کردم میان درختهای آلبالو و واژهها.
در خواب، صدایت را میشنوم،
از غاری دور
که پرستش تو هنوز ادامه دارد،
و معبد، هنوز منتظر بازگشت الهه است…
تو…
نه واژه ای،
که دعایی که بلند شده از دل خاک یونانی.
تو خاورمیانهای…
ویران،
اما هنوز در قلبم مقدّس.
دلت پر از آتش است،
و هر بوسهات
جنگی تازه آغاز میکند.
با این همه،
من هر شب،
با چفیهای از خاطرات،
میان مینهای خاطرت قدم میزنم
تا شاید روزی
در آغوشت
یک وجب خاک آرام پیدا کنم.
تو آرامش را نمیشناسی،
اما من…
آرام شدهام
در دوست داشتنت.
پاستا را دیگر نمیپزم.
نه که ندانم چقدر آب میخواهد،
یا چقدر نمک باید در دل قابلمه ریخت.
نه…
فقط دیگر
کسی نیست که صدای قلقل آب را
با خندهاش قاطی کند.
آن روزها
تو پاستا را آرام میپختی
و من
آهسته عاشقت میشدم.
حالا قابلمه هم همان است، شعله هم، پنیر هم…
فقط تو نیستی
و طعمها
بیتو
نه پختهاند
نه دلچسب.
خاک زاگرس را اگر بفشاری، نالهای برمیخیزد که نه از زمین، که از استخوان هزاران سال رنج است. این خاک، دیگر خاک نیست؛ روایتیست از اندوه مردمانی که زیستن را در تلخی آموختهاند و ریشه را در درد کاشتهاند.
در این خاک، هر دانه گندم، از اشک سیراب شده؛ و هر نهالی، از دل سوخته مادری سر برآورده که چشمانتظار فرزندیست که هیچگاه بازنگشت. خاک زاگرس، داغدیدهتر از هر مادر، ساکتتر از هر نی، و تنهاتر از هر قله است.
اینجا، غم با بوی باران میآید. از لابهلای سنگها، از رد پایی که دیگر نیست، و از قبرهای بینامی که در دل این کوهستان جا خوش کردهاند. مردم این خاک، دلشان را مثل بلوط، محکم بستهاند؛ اما کدام شاخه شکسته را میتوان انکار کرد؟
چه شد که اینهمه داغ بر دل زاگرس افتاد؟ شاید زمان، مهربان نبود، شاید دنیا یادش رفت که در این سوی کوه، زندگی هم حق است. اما با اینهمه، هنوز بوی نان در آن بلند میشود؛ هنوز صدای نی در باد گم نمیشود؛ هنوز امید، مثل نور میان درختان بلوط، از لابهلای غم میتابد.
تو مثل خاورمیانهای؛
زیبا و ویران،
اما همیشه در آتش.
صلح با تو رؤیاست،
و عاشقی با تو،
سرنوشتی خونین دارد.
هر بار که نزدیکت میشوم،
مرگ را در چشمانم میبینم،
و چشمهایت
سایهای از جنگ با خود دارند.
با اینکه میدانم
سفر به تو
بازگشتی ندارد،
باز هم دلم میخواهد
در ویرانههایت
خانهای بنا کنم.
کوتاه نوشت ها
اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،
باز هم به شوق دیدنت، تو را خواهم بوسید…
شاید نه برای عشق،
بلکه برای زنده ماندن با معنای تو…
چشمهایت تفسیر هزار آیهی نانوشته بود،
که عارفان در سکوت، و عاشقان در آتش، فهمیدند
عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود.
درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید.
لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی…
صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد
اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از هر طوفانی بود.
دستش لرزید نه از سرما ، بلکه از چیزی که دیگر نمی شد نوشت نمی شد گفت…
فقط خودش را با خودش برد ، همراه عینک شکسته اش و دیدی که حالا دنیا را نا مهربان تر می دید.
وقتی دلم برایت تنگ میشود،
آرام میروم سراغ کمد…
لباست را بیرون میکشم، همان که برایم به یادگار گذاشتی.
بوی تو را هنوز دارد… بویی که مثل یک آغوش ناتمام، در دلم شعله میکشد.
ای کاش من هم لباسی بر تن تو بودم؛
همیشه با تو، بیدغدغهی فاصله…
اما حالا من هر شب میان بوی تنت میمیرم…
بیآنکه کسی بفهمد، جنازهای در آغوش یک لباس دفن شده…