مینویسم...
مینویسم چون نوشتن به من آرامش میدهد.
نوشته های من
از کجا آمدهای؟ از پشت ابرها؟ باریدنت بهر چه بود؟
کی غریب و آشنا شدی؟ گلایهی کدام قلب شکستهای؟
من خود خط پایانم، خستهام.
پیراهنم خیس است؛ قطره بودم، اما حالا اقیانوس شدم.
لعابی بودم که ترک برداشت، خوابی بودم که کابوس شد.
بیدارم، با حقیقتی تلخ؛ با درد و رنج.
چه میخواهی؟ در انتظار چه هستی؟ چه را در من یافتهای که دوستم میداری؟
من در چشمهایت جهانی را دیده بودم که هیچ جای دیگری شبیه اش نبود.
اما من از چشم تو خواهم افتاد، مثل اشک باران
سقوطی شدید که دنیایت را نابود می کند.
قلبم پر از دود و سیاهیست؛
گردگیری نکن، نونوارم نکن…
لطفاً برو.
تصور کن زبان هم را نمیفهمیم، موسیقی هم وجود ندارد.
من کور شدهام؛
لطفاً دست بر چشمانم نکش.
دستانت برگ کدام درخت است؟ بوی نم خاک و ریحان میدهی…
از کدام دشت آمدهای؟ نسیم کدام صبح شهریوری؟
اگر آمدنت باران بود، رفتنت توفان است؛ پس برو… بگذار خاکستر شوم، شاید از دل این ویرانه دوباره زاده شوم
مثل شهریور پس از باران.
انقدر دور نشو از من…
دل این خانه با رفتن تو، بیصدا میلرزد.
برگرد…
نرو…
بمان،
حتی اگر سکوتمان، تا ماه قد بکشد.
من هنوز همانم،
با دستانی لرزان و دلی پُر…
میخواهم برایت چای بگذارم.
نعلبکیات را هنوز کنار پنجره گذاشتهام،
همان با طرح گلهای ریز آبی،
که میگفتی بوی صبح دارد…
چند بار از قفسه بیرون آوردهام و دوباره گذاشتهام؟ نمی دانم
چند بار شستهامش؟ نمی دانم
نه برای چای،
برای خاطرهات،
برای لحظهای که شاید… دوباره برگردی.
انقدر دور نشو…
دنیا بیتو کوچکتر از آن است
که بتوان در آن نفس کشید.
برگرد…
بمان،
نه برای چای،
برای دلم،
که بیتو سرد است،
برای نعلبکی،
که بیلبخند تو، لبی نمیگیرد.
ای کاش بدانی،
آرامترین جای جهان،
نه در خانهست،
نه در فنجان،
در همان لحظهایست
که نگاهت،
بر لبهی نعلبکی مینشیند…
چه تقدیر دردناکی دارد گل…
در دل تاریکی، بیهیاهو میشکفد، با تمام جانش، با تمام زیباییای که در وجود نحیفش نهفته است.
اما همین که لبخندی کامل میزند، دستی بیرحم ساقهاش را میبُرد.
با روبانی رنگی و لبخندی تصنعی، در میان سبدی قرار میگیرد که سهمش نیست.
از دستی به دستی دیگر، تنها برای لحظهای زینت نگاه کسی میشود…
نه صدایی، نه اعتراض، نه تمنایی برای ماندن.
و بعد… آرام آرام خم میشود، میمیرد، بیآنکه مرثیهای برایش خوانده شود.
پژمرده که شد، سرنوشتش میان کاغذهای مچاله و تهماندهی خاطرات، در سطل زباله ختم میشود.
اگر بخت یارش باشد، شاید جایی در میان کتابی قدیمی خشکش کنند؛ اما آن هم سرانجامی دارد…
خانهتکانیها بیرحماند، خاطرهها را نمیشناسند.
آری…
چه مرگِ مظلومانهای دارد گل؛
با شکفتن آغاز میشود، با لبخند میمیرد، و با فراموشی به پایان میرسد
تو با آن چشمان زیبایت که حالا به مرگ آغشتهاند ،
تبدیل به چیزی شدی که جهان از آن میگریزد.
اما من، برخلاف جهان، به سویت آمدم.
نبضت خاموش است،
اما قلب من هنوز به نام تو میتپد.
در این اتاق، تو را با خود زندانی کردهام؛
نه از ترس، از عشق…
دیگر نمیخندی، سخن نمیگویی،
اما من…
هر شب، با سکوتت حرف میزنم.
در پایان،
تنم را به تو میسپارم.
بگذار دندانهایت در من فرو روند،
بگذار از تو شوم.
تا در این مرگ مشترک،
تا ابد،
بیصدا…
دوستت بدارم.
همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،
و زمان را مثل چمدانی نصفه،
با خود میکشند،
نه بازش میکنند، نه میگذارند گوشهی اتاق.
گلفروش بلد است نپرسد.
گلفروش گوشهی خیابان، تنها کسیست که میداند گلدانها چقدر عمر دارند.
او هر روز میفروشد، ولی هیچکس به قصد ریشه، گلی نمیخرد.
همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،
و حتی خیابانها هم این را فهمیدهاند:
دیگر کسی درخت نمیکارد،
تابلوهای خیابان، نام موقت دارند،
و پیکها مسیرها را بهتر از ساکنان بلدند.
گلفروش اما هر روز میآید،
همان ساعت، همان لبخند.
شاید روزی…
کسی برای ماندن گل بخرد.
تو یونانی
تو در زبان من یک واژهای.
اما در دل من،
تمام اسطورهای…
تمام آن سرزمین گمشدهای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا میدهد.
تو، با موهایی کمی خیس از باران نیمروزی،
که مثل شیشهی مات خاطره،
بر پیشانیات مینشینند.
با چشمانی نافذ
که وقتی به گلدان سفالی لب میز خیره میشوی،
انگار خدایان را به سکوت وا میداری.
گلهایی که چیدی، هنوز در مشتت گرماند.
تو با پاهای برهنه میان باغ میگردی،
جایی که درخت آلبالو
مثل حواری پیر، در سکوت دعا میخواند.
من تو را آن روز در کنار معبد سنگی دیدم،
در نور زرد غروب،
که مثل الههای از دل غار بیرون آمدی؛
سرشار از چیزی مقدس،
آمیخته به پرستش و پرواز.
دستهایت بوی نان تازه میداد،
بوی مطبخ قدیمی و گِل و باران.
صدایت که میآمد، دیوارها ترک برمیداشتند،
و زمان، مثل شرابی ریختهشده بر خاک،
بیفایده و زیبا میمرد.
تو،
با آن نگاهت،
با آن قدمهای آرامت،
هنوز از اسطورهای میآیی که تمام نشده.
و من…
من ماندم،
در ایوانی که سایهات را هنوز نگه داشته.
با گلدانی ترکخورده،
و گلهایی که تو چیدی و هرگز نپژمردند.
تمام شب،
صدای گامهایت در ذهنم قدم میزند،
پاهای برهنهات،
خاک باغ را بلد بودند،
نه مثل من، که حتی راه دل تو را
گم کردم میان درختهای آلبالو و واژهها.
در خواب، صدایت را میشنوم،
از غاری دور
که پرستش تو هنوز ادامه دارد،
و معبد، هنوز منتظر بازگشت الهه است…
تو…
نه واژه ای،
که دعایی که بلند شده از دل خاک یونانی.
تو خاورمیانهای…
ویران،
اما هنوز در قلبم مقدّس.
دلت پر از آتش است،
و هر بوسهات
جنگی تازه آغاز میکند.
با این همه،
من هر شب،
با چفیهای از خاطرات،
میان مینهای خاطرت قدم میزنم
تا شاید روزی
در آغوشت
یک وجب خاک آرام پیدا کنم.
تو آرامش را نمیشناسی،
اما من…
آرام شدهام
در دوست داشتنت.
کوتاه نوشت ها
او شبیه ماه بود؛ نه از آن رو که روشن است، از آن رو که در تاریکیها معنا پیدا میکند.
چکههای آب از مویش فرو میافتاد
چنان که رحمت از آسمان
و دل، در هر قطرهاش غسل میکرد.
تو را در تمام کوچه های بنبست خواهم بوسید، آنجا که عشق راهش را گم کرده و ما پیدایش می کنیم.
چشمان مثل گربه اش
شب را بلد بودند.
می خزید میان تاریکی ذهنم ، بی آنکه در بزند.
نه وحشت داشت ، نه التماس
فقط نگاه می کرد؛
آنقدر عمیق که گم شدم
در سوال هایی که هیچوقت نپرسید.