روزگاری بود که ما نه تقویم را میشناختیم، نه ساعت…
زمان را با آمدن تو میفهمیدم؛
با صدای پایت که بر خاک کوچه میدوید،
و با برق چشمهایی که از پشت پردهی خیال، خورشید را هم شرمزده میکرد.
تو میگفتی “خاله بازی”، و من، در اوج غرور خام کودکی،
تن میدادم به نقش همسر خانهای خیالی؛
خانهای که سقفش از خیال بود،
دیوارهایش از خنده،
و غذایش…
آری، غذایش قیمهای بود که با برگهای ریحانِ خیابان،
و خاک نرم باغچه پختی،
و من، به رسم عاشقی که سیر نمیشود،
بارها و بارها لقمهاش کردم، با طعم رویا.
تو با موهای مصری ات سلطنت میکردی بر دنیای کوچکی که ما ساخته بودیم؛
و من، سادهترین شاهی بودم که تاجش لبخند تو بود.
چه روزهایی بود!
که عاشقی نه ترس داشت، نه تردید…
فقط یک فنجان چای خیالی بود،
و نگاهی که دیر میفهمیدم، در دلش صد حکایت نهفته بود.
اکنون که سالها گذشته،
و کوچهها دیگر بوی ریحان نمیدهند،
من هنوز،
هر بار که چای مینوشم،
طعمی از آن ظهر تابستانی را میچشم…
که تو گفتی: «غذاتو بخور شوهرم، سرد میشه…»
و انگار دلم را همانجا جا گذاشتهام… کنار قابلمه ای که هیچگاه نجوشید، اما همیشه گرم بود.
غمگین و قشنگ:)🥲🫀