به اشتراک بگذارید

شیخی مرد مستی را دید که بی‌خیال و سرخوش در کوچه‌ای قدم می‌زد. چشمانش خواب‌آلود و لبخندش بی‌تفاوت بود. شیخ با نگاهی آمیخته به کنجکاوی و سرزنش پرسید:

  • تو همیشه مستی و پی بی‌سرانجامی. اصلاً یاد خدا را هم می‌کنی؟

مست لحظه‌ای به او خیره شد. لبخند محوی بر لبانش نقش بست و با صدایی آرام و مطمئن گفت:

  • بله، هر روز.

شیخ با تعجب و کمی تردید گفت:

  • کی و چگونه؟

مست نگاهش را به دوردست‌های کوچه دوخت، انگار چیزی را به وضوح می‌دید که دیگران نمی‌دیدند. گفت:

  • هر روز خدا از این کوچه عبور می‌کند. در قالب زیبارویی که من عاشق او هستم. هر وقت می‌گذرد، رو به آسمان می‌کنم و می‌گویم: «فَتَبارَکَ اللهُ أَحسَنُ الخالِقین.»

شیخ لحظه‌ای سکوت کرد. چشمانش درخشان شده بود. گویی حقیقتی عمیق در این سادگی نهفته بود که پیش از آن هرگز درک نکرده بود.

روزها گذشت. شیخ هر روز به همان کوچه می‌آمد و مست را می‌دید که همان‌طور بی‌خیال و عاشقانه به انتهای کوچه چشم دوخته بود. گاه‌گاهی کلماتی زمزمه می‌کرد و هر بار نام خدا را به شکلی دیگر بر زبان می‌آورد.

شیخ کنجکاوتر شده بود. یک روز نزدیک‌تر رفت و پرسید:

  • چرا هر روز اینجا هستی؟ چرا این‌قدر به آن زیبارو دل بسته‌ای؟

مست لبخند زد و گفت:

  • چون او نشانی از خالق است. هرگاه او را می‌بینم، عظمت خالق را در او می‌یابم. من فقط عاشق او نیستم، بلکه عاشق آنچه او نمایانگر آن است، هستم.

شیخ با تأمل پرسید:

  • و این عشق تو را به خدا نزدیک می‌کند؟

مست سری تکان داد و گفت:

  • بله، هر بار که او را می‌بینم و زیبایی‌اش را تحسین می‌کنم، بیشتر به خالقی که او را آفریده فکر می‌کنم. و این یعنی عبادت.

شیخ دیگر نمی‌دانست چه بگوید. اما حس می‌کرد که هر روز چیزی تازه از این مست می‌آموزد. هر روز نزدیک‌تر می‌رفت و از او چیزهای بیشتری درباره عشق و خدا می‌پرسید.

یک روز، شیخ گفت:

  • مگر نه اینکه می‌گویی آن زیبارو نشانی از خداست؟ پس چرا خود خدا را نمی‌جویی؟ چرا فقط به تماشای او بسنده می‌کنی؟

مست لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:

  • وقتی تو از بوی گل لذت می‌بری، آیا نمی‌دانی که آن عطر نشانه‌ای از خود گل است؟ وقتی زیبایی را می‌بینی و دلت می‌لرزد، یعنی هنوز می‌توانی خالق را ببینی. اما حقیقت این است که من از همان لحظه‌ای که عاشق او شدم، خدا را یافته‌ام.

شیخ ساکت ماند. حرف‌های مست در ذهنش همچون آتشی شعله می‌کشید. حالا او هم به خود می‌گفت: «شاید باید دیدن را بیاموزم… »

5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

نوشته های من

آغشته به غروب و گل

تو یونانی تو در زبان من یک واژه‌ای.اما در دل من،تمام اسطوره‌ای…تمام آن سرزمین گمشده‌ای

ادامه ...
نوشته های من

خاورمیانه 2

تو خاورمیانه‌ای…ویران،اما هنوز در قلبم مقدّس.دلت پر از آتش است،و هر بوسه‌اتجنگی تازه آغاز می‌کند.با

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x