کهکشان

من وقتی چشمهای تو را دیدم، به ستارهشناسی علاقهمند شدم… نه برای کشف آسمان ، برای درک کهکشانی که در نگاهت پنهان بود.در کهکشان چشمانت غرق شدم، بیآنکه کسی نجاتم دهد. هر شب، ستارهها را مینگرم، شاید یکیشان نگاهت را پس دهد. اما تو… مثل همهی کهکشان و ستاره ها، دوری، بیرحم، زیبا و دست […]
روز تولد

تولدم بود…اما جهان نه شمعی روشن کرد، نه تبریکی گفت.تنها من بودم، با سالهایی که گذشتند بیآنکه عشق بماند…و دلی که هر سال، خاموشتر از قبل فوت میکرد آرزوهایش را.
اُوردز

نمی توانم ترک کنم نه تو را ، نه اعتیاد به تو را و من هر شب با خاطراتت اوردز خواهم کرد
قطره باران (شعر)

قطره ای لرزان به برگ آویخته در تلاطم های شب آمیخته نیمی از او در هوای آسمان نیم دیگر در تب خاک جهان زمین نالید کجا؟ آهسته تر افتاد و مرد چو اشکی درگذر
قطره باران

قطره باران به لبهی برگ رسیده بود و میلرزید؛ نیمی از او هنوز به آسمان دلبسته بود، نیمی دیگر تسلیم سرنوشت. زمین مشتاقانه صدایش میزد و او سقوط کرد… در آغوش گِلی که بوی تنهایی میداد، بیآنکه کسی نبودنش را حس کند.
بنده خدا

خدایا تقصیر خودت است این بنده را خودت خلق کردی. دلی که به عشق آمیخته شد را خودت در سینهام نهادی. خدایا، من را ببخش که بعد از هر حمد، نام او را هم گفتهام. گویی زمزمهی حضورش در هر نفسم جاریست. گویی هر بار که دست به دعا برداشتهام، گوشهای از دل به سوی […]
عطر تو

پنجره را باز کردم هوا بوی عطر او را می داد خاطره ای زنده که بغض سنگینی را در گلویم گره می زد نفس هایم بریده بریده جان می دادند چشمان سرخم به در خیره مانده بودند ، شاید به امید بازگشتی که هرگز اتفاق نمی افتاد.
یاغی زاگرسی (شعر)

منم آن یاغیِ برنو بدوشز کوه و دشت آید غرشم، چون آذرخش و خروشدلیر از تبارم، کهن ریشهدارز غریوَم بلرزد زمین در شبانگاه تاربه غیرت قسم، برنویم برق مرگصدایش بلرزاند کوه و دشت و ترگمنم لرِ آتشخیزِ کوهستانز زاگرس خیزد خروشم چو طوفانمنم آن یاغی که از مرگ نمیترسمدر دلِ شب، بهفروغ بر مرگ میخندم
بخاطر مادر

لطفا دیگر هرگز به خواب هایم نیا… نمی توانم جلویش را بگیرم ، هر بار که می آیی در خواب گریه می کنم. مادرم… از صدای هق هق های من بیدار می شود و گریه های من ، گریه های او را بدنبال دارد. لطفا دیگر نیا… طاقت دیدن اشک های مادرم را ندارم.
طناب دار

مو های سیاهش چون سایه ای بر روحم افتاده بود و آن دو چشمان سرد و بی رحمی که حتی تن جلادان را به لرزه می اندازد می گفت عاشق است ، اما عشقش همچون طناب داری بود که دور گردنم پیچیده بود دستانش که به لطافت گلبرگ ها بود… اکنون همان طناب را می […]