به اشتراک بگذارید

این بار فرق می کرد چشمانش را می شناخت. لرزش نفس‌هایش برایش آشنا بود؛ همان صدای لرزانی که در کابوس‌هایش زمزمه شده بود.

این بار فرق می کرد برای جلادی که عاشق قربانیش بود. این‌بار، در نگاهش چیزی بیشتر از یک سرنوشت تاریک وجود داشت.

تیغ در دستانش می‌لرزید، نه از ضعف، بلکه از عشقی تلخ. او جلادی بود که حالا قربانیِ عشق خود شده بود.

این اولین بار بود که جلاد نمی‌خواست دیگری را بکُشد.

با چشمانی پر از جنون و اشک، تیغ را فرو برد. نه سمت قربانی… به سمت هیولایی که درونش را می‌خورد.

خون روی زمین پخش شد، آخرین تصویرش چشمان قربانی بود و آخرین قربانی‌اش، خودش بود.

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

نوشته های من

زامبی

تو با آن چشمان زیبایت که حالا به مرگ آغشته‌اند ،تبدیل به چیزی شدی که

ادامه ...
کوتاه نوشت ها

پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.

ادامه ...
نوشته های من

مدت موقت، اما بمان

همه آمده‌اند برای مدتی کوتاه،و زمان را مثل چمدانی نصفه،با خود می‌کشند،نه بازش می‌کنند، نه

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x