خانه‌ی بابوشکا

به اشتراک بگذارید

کلید که در قفل چرخید، بوی خاک و غم مثل سیلی به صورتم خورد. دیوارها زیر بار خاطرات خم شده بودند.

بوی غذاهای بابوشکا(مادر بزرگ) در هوای سرد و سنگین خانه پاک شده بود. وسایل خانه، مثل جسدهایی بی‌جان در گوشه‌ای مرده بودند

زیرا دیگر دست های مادر بزرگ نوازششان نمی‌کرد ، هیچ صدایی گرمایی به آن‌ها نمی‌بخشید. عشق زیر لایه‌های ضخیم گرد و خاک دفن شده بود؛ عشقی که حالا مثل خاطره‌ای دور و فراموش‌شده، سرد و بی‌روح بود.


خانه‌ای که روزی پر از صدای خنده بود، حالا در سکوتی بی‌پایان خفه شده. هیچ انتظاری در این خانه باقی نمانده و خانه ای که دیگر منتظر کسی نیست زیرا مادر بزرگ دیگر نیست.

5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
2 ماه قبل

💔💔💔

بیشتر بخوانید....

نوشته های من

زامبی

تو با آن چشمان زیبایت که حالا به مرگ آغشته‌اند ،تبدیل به چیزی شدی که

ادامه ...
کوتاه نوشت ها

پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.

ادامه ...
نوشته های من

مدت موقت، اما بمان

همه آمده‌اند برای مدتی کوتاه،و زمان را مثل چمدانی نصفه،با خود می‌کشند،نه بازش می‌کنند، نه

ادامه ...
1
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x