تو مثل خاورمیانهای؛
زیبا و ویران،
اما همیشه در آتش.
صلح با تو رؤیاست،
و عاشقی با تو،
سرنوشتی خونین دارد.
هر بار که نزدیکت میشوم،
مرگ را در چشمانم میبینم،
و چشمهایت
سایهای از جنگ با خود دارند.
با اینکه میدانم
سفر به تو
بازگشتی ندارد،
باز هم دلم میخواهد
در ویرانههایت
خانهای بنا کنم.
یه وقتایی آدم دل میبنده به چیزی که میدونه تهش خوب نیست؛ مثل یه عشق پر دردسر یا آدمی که پر از زخم و جنگه. با اینکه عقل میگه برو، دل میگه بمون. این متن دقیقاً حس همون دلبستگیِ دیوونهکنندهست. مثل اینه که بخوای تو دل یه ویرونی، واسه خودت خونه بسازی، فقط چون نمیتونی دوستش نداشته باشی.