رج‌های بی‌پایان

به اشتراک بگذارید


تو را نه با واژه می‌توان نوشت،
نه با مرکب سیاه دفترهای کهنه…
تو را باید بافت،
چون فرشی نفیس که هر گره‌اش را دستی عاشق زده،
با رنگ‌هایی که در آفتاب نگاهت ذوب شده‌اند.

خیال من، سال‌هاست به دار بسته،
و تویی آن بافنده‌ی خاموش که می‌آید
گره می‌زند رؤیا را به رجِ شب
و دل را به گره‌های ابریشمینِ آغوش.

موهای تو…
نه صرفاً موی تو، که رشته‌هایی‌ست از شب و شعر و شرم،
که خیال مرا در خود پیچیده،
و هر بافتش
ترکیبی‌ست از صبوریِ زنان لُر و افسون پریان.

تو را به آینه نگفتم،
به نخ گفتم،
به تار گفتم که ببافد تو را…
چنان که نقوش هزارساله‌ی اساطیر،
روی بوم خام تاریخ، جاودانه شده‌اند.

بافته‌ای از خیال و اشتیاقی ممتد،
که با هر رج، کمی بیشتر شبیه تو می‌شوم…
و با هر گره، اندکی بیشتر در تو گم.

5 5 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

کوتاه نوشت ها

نور خاموش

او شبیه ماه بود؛ نه از آن رو که روشن است، از آن رو که

ادامه ...
نوشته های من

صبح شهریور

از کجا آمده‌ای؟ از پشت ابرها؟ باریدنت بهر چه بود؟کی غریب و آشنا شدی؟ گلایه‌ی

ادامه ...
کوتاه نوشت ها

رحمت از زلف

چکه‌های آب از مویش فرو می‌افتادچنان که رحمت از آسمانو دل، در هر قطره‌اش غسل

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x