به اشتراک بگذارید

روزگاری بود که ما نه تقویم را می‌شناختیم، نه ساعت…
زمان را با آمدن تو می‌فهمیدم؛
با صدای پایت که بر خاک کوچه می‌دوید،
و با برق چشم‌هایی که از پشت پرده‌ی خیال، خورشید را هم شرم‌زده می‌کرد.

تو می‌گفتی “خاله بازی”، و من، در اوج غرور خام کودکی،
تن می‌دادم به نقش همسر خانه‌ای خیالی؛
خانه‌ای که سقفش از خیال بود،
دیوارهایش از خنده،
و غذایش…
آری، غذایش قیمه‌ای بود که با برگ‌های ریحانِ خیابان،
و خاک نرم باغچه پختی،
و من، به رسم عاشقی که سیر نمی‌شود،
بارها و بارها لقمه‌اش کردم، با طعم رویا.

تو با موهای مصری ات سلطنت می‌کردی بر دنیای کوچکی که ما ساخته بودیم؛
و من، ساده‌ترین شاهی بودم که تاجش لبخند تو بود.

چه روزهایی بود!
که عاشقی نه ترس داشت، نه تردید…
فقط یک فنجان چای خیالی بود،
و نگاهی که دیر می‌فهمیدم، در دلش صد حکایت نهفته بود.

اکنون که سال‌ها گذشته،
و کوچه‌ها دیگر بوی ریحان نمی‌دهند،
من هنوز،
هر بار که چای می‌نوشم،
طعمی از آن ظهر تابستانی را می‌چشم…
که تو گفتی: «غذاتو بخور شوهرم، سرد می‌شه…»

و انگار دلم را همانجا جا گذاشته‌ام… کنار قابلمه ای که هیچ‌گاه نجوشید، اما همیشه گرم بود.

4.2 5 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
6 ماه قبل

غمگین و قشنگ:)🥲🫀

بیشتر بخوانید....

کوتاه نوشت ها

نور خاموش

او شبیه ماه بود؛ نه از آن رو که روشن است، از آن رو که

ادامه ...
نوشته های من

صبح شهریور

از کجا آمده‌ای؟ از پشت ابرها؟ باریدنت بهر چه بود؟کی غریب و آشنا شدی؟ گلایه‌ی

ادامه ...
کوتاه نوشت ها

رحمت از زلف

چکه‌های آب از مویش فرو می‌افتادچنان که رحمت از آسمانو دل، در هر قطره‌اش غسل

ادامه ...
1
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x