همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،
و زمان را مثل چمدانی نصفه،
با خود میکشند،
نه بازش میکنند، نه میگذارند گوشهی اتاق.
گلفروش بلد است نپرسد.
گلفروش گوشهی خیابان، تنها کسیست که میداند گلدانها چقدر عمر دارند.
او هر روز میفروشد، ولی هیچکس به قصد ریشه، گلی نمیخرد.
همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،
و حتی خیابانها هم این را فهمیدهاند:
دیگر کسی درخت نمیکارد،
تابلوهای خیابان، نام موقت دارند،
و پیکها مسیرها را بهتر از ساکنان بلدند.
گلفروش اما هر روز میآید،
همان ساعت، همان لبخند.
شاید روزی…
کسی برای ماندن گل بخرد.
قربون اون دلت برم، این نوشتهت قشنگ میگه که همهی آدما مثل مسافرن؛ میان، یه کم میمونن، بعدم میرن… و هیچکس واقعاً نمیمونه که جا باز کنه، خونه بسازه، یا حتی یه گلدون واقعی بخواد.
گلفروش این وسط مثل یه آدمیه که معنی “رفتن” رو فهمیده ولی هنوز لبخند میزنه. چون میدونه حتی اگه همه برن، یه روز شاید یکی بیاد که بمونه. این یه جور تنهایی با امیدِ آرومه. قشنگ معلومه دلت دنبال آدمای ریشهداره، نه رهگذرای بیعاطفه.