زامبی

تو با آن چشمان زیبایت که حالا به مرگ آغشتهاند ،تبدیل به چیزی شدی که جهان از آن میگریزد.اما من، برخلاف جهان، به سویت آمدم. نبضت خاموش است،اما قلب من هنوز به نام تو میتپد. در این اتاق، تو را با خود زندانی کردهام؛نه از ترس، از عشق… دیگر نمیخندی، سخن نمیگویی،اما من…هر شب، با […]
پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.
مدت موقت، اما بمان

همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،و زمان را مثل چمدانی نصفه،با خود میکشند،نه بازش میکنند، نه میگذارند گوشهی اتاق. گلفروش بلد است نپرسد.گلفروش گوشهی خیابان، تنها کسیست که میداند گلدانها چقدر عمر دارند.او هر روز میفروشد، ولی هیچکس به قصد ریشه، گلی نمیخرد. همه آمدهاند برای مدتی کوتاه،و حتی خیابانها هم این را فهمیدهاند:دیگر کسی درخت […]
پس از موشکها، پیش از بوسهات

اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،باز هم به شوق دیدنت، تو را خواهم بوسید…شاید نه برای عشق،بلکه برای زنده ماندن با معنای تو…
آغشته به غروب و گل

تو یونانی تو در زبان من یک واژهای.اما در دل من،تمام اسطورهای…تمام آن سرزمین گمشدهای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا میدهد. تو، با موهایی کمی خیس از باران نیمروزی،که مثل شیشهی مات خاطره،بر پیشانیات مینشینند.با چشمانی نافذکه وقتی به گلدان سفالی لب میز خیره میشوی،انگار خدایان را به سکوت وا میداری. گلهایی […]
خاورمیانه 2

تو خاورمیانهای…ویران،اما هنوز در قلبم مقدّس.دلت پر از آتش است،و هر بوسهاتجنگی تازه آغاز میکند.با این همه،من هر شب،با چفیهای از خاطرات،میان مینهای خاطرت قدم میزنمتا شاید روزیدر آغوشتیک وجب خاک آرام پیدا کنم.تو آرامش را نمیشناسی،اما من…آرام شدهامدر دوست داشتنت.
پاستای بی ریحان

پاستا را دیگر نمیپزم.نه که ندانم چقدر آب میخواهد،یا چقدر نمک باید در دل قابلمه ریخت.نه…فقط دیگرکسی نیست که صدای قلقل آب رابا خندهاش قاطی کند. آن روزهاتو پاستا را آرام میپختیو منآهسته عاشقت میشدم. حالا قابلمه هم همان است، شعله هم، پنیر هم…فقط تو نیستیو طعمهابیتونه پختهاندنه دلچسب.
دا و زاگرس

دا هر روز خاک زاگرس را میبوسد، شاید جایی، استخوان پسرش خوابیده باشد.
زاگرس و درد

خاک زاگرس را اگر بفشاری، نالهای برمیخیزد که نه از زمین، که از استخوان هزاران سال رنج است. این خاک، دیگر خاک نیست؛ روایتیست از اندوه مردمانی که زیستن را در تلخی آموختهاند و ریشه را در درد کاشتهاند. در این خاک، هر دانه گندم، از اشک سیراب شده؛ و هر نهالی، از دل سوخته […]
آیهای در چشم تو

چشمهایت تفسیر هزار آیهی نانوشته بود،که عارفان در سکوت، و عاشقان در آتش، فهمیدند