نور خاموش

او شبیه ماه بود؛ نه از آن رو که روشن است، از آن رو که در تاریکیها معنا پیدا میکند.
رحمت از زلف

چکههای آب از مویش فرو میافتادچنان که رحمت از آسمانو دل، در هر قطرهاش غسل میکرد.
بنبست

تو را در تمام کوچه های بنبست خواهم بوسید، آنجا که عشق راهش را گم کرده و ما پیدایش می کنیم.
نیش چشم

چشمان مثل گربه اششب را بلد بودند.می خزید میان تاریکی ذهنم ، بی آنکه در بزند. نه وحشت داشت ، نه التماس فقط نگاه می کرد؛آنقدر عمیق که گم شدمدر سوال هایی که هیچوقت نپرسید.
نقطه صفر

پیشانیم به پیشانیش چسبیده بود و انگار جهان ، همین چند سانتی متر بود.
پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.
پس از موشکها، پیش از بوسهات

اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،باز هم به شوق دیدنت، تو را خواهم بوسید…شاید نه برای عشق،بلکه برای زنده ماندن با معنای تو…
دا و زاگرس

دا هر روز خاک زاگرس را میبوسد، شاید جایی، استخوان پسرش خوابیده باشد.
آیهای در چشم تو

چشمهایت تفسیر هزار آیهی نانوشته بود،که عارفان در سکوت، و عاشقان در آتش، فهمیدند
پشت شیشهی شکسته

عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود. درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید. لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی… صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از […]