مینویسم...
مینویسم چون نوشتن به من آرامش میدهد.
نوشته های من
آن روزها، عشق در لحظههای ساده اما جاودانمان ریشه داشت.
دستهایمان وقتی در هم گره میخورد، گویی جهان با همهی شلوغیهایش خاموش میشد. کنار پنجرهای نشسته بودیم، بوی چای تازهدم و عطر غذای خانگی فضای خانه را پر کرده بود. صدای تو که با شور و حرارت از رویاهایت میگفتی ، مثل کتاب شعری بود که هر کلمهاش را با شوق حفظ میکردم.
یادم هست پیراهنی که به تن داشتی، نرم و گرم، مثل آغوشی که همیشه مرا آرام میکرد.
گاهی لبخندی میان حرفهایت میرقصید و من برای ثبت آن لحظهها، تنها به بوسیدن آرام لبخندت بسنده میکردم. خاطراتمان، قصهای بودند که هرگز نمیخواستم از آن بیدار شوم؛ کتابی که هنوز بوی عشق میدهد.
در اتاقی با سقف کوتاه و رنگپریده ، در تخت خوابی شکسته نشسته ام که بوی نسترنهای پژمرده در گلدان شیشه ای کنار آن پیچیده است عطری که روزگاری آرامش بود، حالا چیزی جز بوی عفن خاطرات نیست ، نور قرمز کمرمقی از لای پردههای خاک خورده سرک میکشد و با نم بارانِ پشت پنجره آمیخته میشود
مردم این شهر هر روز به دنبال لبخندی گمشده میدوند لبخندی که هرگز به این اتاق نفرینشده بازنخواهد گشت
استالین با نگاه سردش از تابلوی روی دیوار به من زل زده و چشمانش همچون سایهای همیشه حاضر، ذهنم را میخورد
گویی حتی این اتاق پوسیده هم از سیاست خسته است
روی میز، کنار گرامافون که موسیقیای غمانگیز پخش میکند، بطری ودکای نیمهتمام مثل تنی مجروح به پهلو افتاده است ، کنار آن هفتتیر قدیمی بیصدا به خاطرات تلخ چشم دوخته است. نامههای نخوانده روی هم تلنبار شدهاند کلماتی که هیچوقت شجاعت خواندنشان را پیدا نکردهام
گربهی همسایهی فضول روی طاقچه لم داده و با چشمان سبزش به بدن زیبای تو که زیر پولیور قهوهای پیچیده شده خیره شده است انگار از چیزی خبر دارد که من از آن بیخبرم. شاید آن گربه هم از نگاه استالین میترسد شاید هم از مردگانی که هنوز اینجا میان دیوارها پرسه میزنند
دندانهایت را روی لب سرخت میفشاری و سیگار روشنت دود میکند ، قهوهات مدتهاست سرد شده و تنها رد شفق قطبی محوی در چشمانت باقی مانده مثل امیدی دور که دیگر راهی برای دیدنش نیست
استالین از آن قاب پوسیده به من نیشخند می زند ، حتی وقتی که چشمانم را میبندم. او همیشه بوده ، از همان شب که عکسش را بر این دیوار آویختند، سایهاش دیگر هرگز از اتاق بیرون نرفت
دستت را به آرامی بین موهای بلوند مواجت می بری زمزمهی موسیقی گرامافون از بین لبهایت که دندانهایت را به تلخی به هم میفشاری بیرون میآید، گویی آخرین تلاش جان بهلبرسیدهات است برای فراموشی ، انگار هر نُتی که از لبانت خارج میشود، تکهای از روح زخمیات را میبرد انگار میخواهی حقیقت را بهزور در میان آن نتهای شکسته دفن کنی
گرامافون حالا تنها صداییست که میان ما و مرگ فاصله انداخته ، آهنگی که هر لحظه ضعیفتر و گمتر میشود
نمی دانم امشب که می میرد! من؟ تو؟ یا استالین!؟ اما فعلا صدای گرامافون نمیگذارد مرگ در این اتاق جا خوش کند
مو های سیاهش چون سایه ای بر روحم افتاده بود
و آن دو چشمان سرد و بی رحمی که حتی تن جلادان را به لرزه می اندازد
می گفت عاشق است ، اما عشقش همچون طناب داری بود که دور گردنم پیچیده بود
دستانش که به لطافت گلبرگ ها بود… اکنون همان طناب را می کشیدند ، محکم و بی رحم…
و من در واپسین نفس هایم تنها به آن چشمان خالی از احساس خیره ماندم
چشمانی که هرگز عشق را نشناختند
حتی وقتی که جانم را از من گرفتند
عشق او هم چون زهری شیرین در رگ های من بود
زیبایی چون رویایی دل فریب در عمق خواب هایم بود ، او مرا تخسیر کرده بود
اما خیانتش… خیانتی که پشت لبخند عاشقانه اش پنهان شده بود
مرگی آرام و دردناک برایم رقم زد ، خنجرش را در قلبم فرو کرد
حالا در تاریکی انتقام ، دود سیگارم را نفس می کشم و نقشه قتل خاطرات شیرینمان را می کشم
این تنها مرهمی است برای قلب زخمی من که هرگز التیام نخواهد یافت
پشت آن چشم های تو چیست؟
تو چطور توانستی نقش قاتل و مقتول را باهم بازی کنی؟
من برای تو گوش بودم و تو ، پی گوشواره می گشتی؟
تمام دهان هایی که غذا بهشان خوراندم دست مرا گاز گرفتند فقط تو بودی که دست هایم را بوسیدی
حال چه شده که دست هایم را پس می زنی؟
آسمان هر روزم تیره است کاغذ هایم خط خطی است
تمام افکارهای زیبای تو بود که شد شعر های من
حال از نبودنت چه بنویسم؟ من آسمان دوتاییمان را می خواهم…
خاطرات مرا می کشند ، یادت چشمانم را کور می کند
روز ها و شب ها در تختم که تابوتم شده افتاده ام
مرا از این کابوس بیدار کن یا مرا با خاطرات و یادت در گوری چال کن
بدنبالت بودم روز و شب
از درختان چنار که روزی تو را دیده بودند
از انقلاب و تئاتر های خوب و بد از شلوغی های تهران
هرکجا ردی گذری ، عکسی ، بویی ، سایه ای از تو وجود دارد
گریه نمی کنم نه! این دود تهران است که چشمانم را می سوزاند ، بدنبالت می گردم شهر به شهر سراغت را از شاعری گمنام در جزیره ای کوچک گرفتم سراغت را از کوچه پس کوچه های بوشهر گرفته بودم که رویش با ذغال بار ها خواندم که خیلی دلم تنگه برات!
صدای ساز ها مرا مهمان چای و کوچه ای تنگ با نشیمنگاهی از درخت نخل کشاند من بار ها تو را شعر خواندم
بار ها در مهتاب سایه بلندت را روی گوشه های ارگ کریم خان دیدم تا دویدم سمتشان نقطه شدند نه تو بودی و نه سایه
نقش خط چشم تورا نقش جهان کشیده اند
موی خروشان تورا ، موج ها آورده بودند روی شن
به زلالی رودخانه دز هستی
نفس های تو ، طراوت دشت های ایلام و لرستان است
تو کجایی؟؟
تنگ غروب سراغت را از خورشید و دریا گرفتم گفتند رفته ای…!گلوی خورشید را بریدم! رد خونش روی دریا و کف پاهایم ماند
اینجا تا ابد غروب مانده است تا تو برگردی
تهران تا ابد آلوده است ، روز و شب ها مرده اند ، ارگ ویران است ، دز گلالود است ، نقش جهان بسته است ، بوشهر ساکت است ، چنار خشکیده است ، ایلام و لرستان بی بهار است ، تئاتر ها تعطیل است ، انقلاب خاکستری است ، شعر بی وزن است ، ساز شکسته است و شاعر مرده است تا تو برگردی
تا بتابی و از نو زندگی بخشی
دنیا هنوز یک شاعر اعدام شده کم دارد
وقتی دوران نحس پروانه ها است و جوانه ها را زیر پا له می کنند
من مردی را دیدم که برای گریه نهنگ ها نی عنبان می زد
زنی را می شناختم که شوهرش هر شب به او تجاوز می کرد
فقیری را دیدم که سبزی های گندیده اش را در جوی آب می شست و ما خنده های مسخره خودمان را شیرینی قهوه هایمان می کنیم و خزعبلات مغز پوسیده مان را روی پیتزا ها بالا میاوریم ، نهایت در تنهاییمان با چاشنی آه افسردگی درست و منطقی فکر می کنیم
من نویسنده ای شدم با خنده هایی عصبی بدون نقاب رویا هایم را هر شب می نویسم و کاغذش را مچاله می کنم و به عنوان وعده های غذاییم می جوم و قورت می دهم بلکه منباب دردسر خود و خانواده نشوم
یک نویسنده ترسو و شجاع که می داند زندگی پوچ است و پوچ هیچ
دنیا یک نویسنده که باید توسط خودش اعدام نشود نیاز دارد
کوتاه نوشت ها
لطفا دیگر هرگز به خواب هایم نیا…
نمی توانم جلویش را بگیرم ، هر بار که می آیی در خواب گریه می کنم.
مادرم… از صدای هق هق های من بیدار می شود و گریه های من ، گریه های او را بدنبال دارد.
لطفا دیگر نیا… طاقت دیدن اشک های مادرم را ندارم.
آنقدر مرا کنکاو نکن
چرا دوست داری زخم های خشک شده ام را بکنی؟
واقعا چه لذتی برایت دارد؟
فقط زخم های کهنه من دوباره تازه می شود
و زمستانم تبدیل به زخمستان می شود
مرا ترک کردی
روح و تنم برای اینکه مردود نشود
شامل تنبیه سختی قرار گرفت
من محکوم شدم تمام عید تا عید هر سال را هر روز دفتری چهل برگ نام تو را دیکته کنم
بگویید سرما نرود و نوروز هم نیاید
که در این زمانه مرگ شیرین تر از هر عید و بهار است
هرکه آمد دو روز مهمان بود و رفت این چه رسمی است؟
فقط جان مانده که مرا ترک کند ، که اگر رفت
خدا کند دیگر که نیاید که نیاید که نیاید
چشمانت معجزه ی خدا هستند حیف که دیگر مردم به معجزه باور ندارند وگرنه پیروی چشمان تو می شدند ، خط چشمانت را می گرفتند و تا ابد دور مردمک چشم هایت طواف می کردند
تو برای من همانند دردی
زیرا درد تمام توجه مرا از آن خود می کند همه چیز را از من مطالبه می کنی همه مرا از آن خویش می کنی و نمی خواهی آگاهی ، افکار ، احساسات… و خود مرا با هیچکس و هیچ چیز دیگر شریک شوی تو درد هستی درد عشق من