به اشتراک بگذارید

در هتلی که بوی تنهایی از دیوارهایش می‌بارید، نشسته بودم روبه‌روی او، در آخرین دیدارمان.
نور مهتاب از پنجره‌، روی گونه‌های صورتی‌اش می‌افتاد و سکوت، مثل شامِ بد موقع، گلوی هر دومان را تلخ کرده بود.

روی میز، شمعی نیم‌سوخته آرام می‌گریست، در کنار گل‌های رزی که دیگر حتی نای پژمرده‌شدن هم نداشتند.
او لیوانش را بلند کرد، جرعه‌ای از شرابی بی‌رنگ نوشید و با نگاهی که انگار از چشمان قلوه‌ای‌اش خون می‌چکید، گفت: “تو هیچ‌وقت دوستم نداشتی.”
من اما، هنوز درگیرِ رنگ لب‌هایش بودم؛ همان سرخی زنده‌ای که با هر واژه، بی‌رحمانه‌تر می‌مرد.

در ذهنم، او همان زنِ نقاشی‌های اتاق بود، زنی با چشمانی بی‌قرار، میان مرز جنون و شعر.
دستش را گرفتم. سرد بود. مثل آغوشی پُر از زخم. مانند دل خودم.
می‌خواستم چیزی بگویم، اما سکوت مثل دیوی وحشی به جانم افتاد،
و او، با نگاهی دو دل، مشتی از خاطرات را بین موهایش پنهان کرد و بلند شد.

تنها چیزی که از او ماند، رد عطری خاموش بود
و جسمی مچاله‌شده از من
در آخرین شب، کنار تختی خالی…

5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

کوتاه نوشت ها

پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.

ادامه ...
نوشته های من

مدت موقت، اما بمان

همه آمده‌اند برای مدتی کوتاه،و زمان را مثل چمدانی نصفه،با خود می‌کشند،نه بازش می‌کنند، نه

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x