به اشتراک بگذارید

آن روزها، عشق در لحظه‌های ساده اما جاودانمان ریشه داشت.

دست‌هایمان وقتی در هم گره می‌خورد، گویی جهان با همه‌ی شلوغی‌هایش خاموش می‌شد. کنار پنجره‌ای نشسته بودیم، بوی چای تازه‌دم و عطر غذای خانگی فضای خانه را پر کرده بود. صدای تو که با شور و حرارت از رویاهایت می‌گفتی ، مثل کتاب شعری بود که هر کلمه‌اش را با شوق حفظ می‌کردم.

یادم هست پیراهنی که به تن داشتی، نرم و گرم، مثل آغوشی که همیشه مرا آرام می‌کرد.

گاهی لبخندی میان حرف‌هایت می‌رقصید و من برای ثبت آن لحظه‌ها، تنها به بوسیدن آرام لبخندت بسنده می‌کردم. خاطراتمان، قصه‌ای بودند که هرگز نمی‌خواستم از آن بیدار شوم؛ کتابی که هنوز بوی عشق می‌دهد.

3.8 4 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

کوتاه نوشت ها

پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.

ادامه ...
نوشته های من

مدت موقت، اما بمان

همه آمده‌اند برای مدتی کوتاه،و زمان را مثل چمدانی نصفه،با خود می‌کشند،نه بازش می‌کنند، نه

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x