بدنبالت بودم روز و شب
از درختان چنار که روزی تو را دیده بودند
از انقلاب و تئاتر های خوب و بد از شلوغی های تهران
هرکجا ردی گذری ، عکسی ، بویی ، سایه ای از تو وجود دارد
گریه نمی کنم نه! این دود تهران است که چشمانم را می سوزاند ، بدنبالت می گردم شهر به شهر سراغت را از شاعری گمنام در جزیره ای کوچک گرفتم سراغت را از کوچه پس کوچه های بوشهر گرفته بودم که رویش با ذغال بار ها خواندم که خیلی دلم تنگه برات!
صدای ساز ها مرا مهمان چای و کوچه ای تنگ با نشیمنگاهی از درخت نخل کشاند من بار ها تو را شعر خواندم
بار ها در مهتاب سایه بلندت را روی گوشه های ارگ کریم خان دیدم تا دویدم سمتشان نقطه شدند نه تو بودی و نه سایه
نقش خط چشم تورا نقش جهان کشیده اند
موی خروشان تورا ، موج ها آورده بودند روی شن
به زلالی رودخانه دز هستی
نفس های تو ، طراوت دشت های ایلام و لرستان است
تو کجایی؟؟
تنگ غروب سراغت را از خورشید و دریا گرفتم گفتند رفته ای…!گلوی خورشید را بریدم! رد خونش روی دریا و کف پاهایم ماند
اینجا تا ابد غروب مانده است تا تو برگردی
تهران تا ابد آلوده است ، روز و شب ها مرده اند ، ارگ ویران است ، دز گلالود است ، نقش جهان بسته است ، بوشهر ساکت است ، چنار خشکیده است ، ایلام و لرستان بی بهار است ، تئاتر ها تعطیل است ، انقلاب خاکستری است ، شعر بی وزن است ، ساز شکسته است و شاعر مرده است تا تو برگردی
تا بتابی و از نو زندگی بخشی