کلید که در قفل چرخید، بوی خاک و غم مثل سیلی به صورتم خورد. دیوارها زیر بار خاطرات خم شده بودند.
بوی غذاهای بابوشکا(مادر بزرگ) در هوای سرد و سنگین خانه پاک شده بود. وسایل خانه، مثل جسدهایی بیجان در گوشهای مرده بودند
زیرا دیگر دست های مادر بزرگ نوازششان نمیکرد ، هیچ صدایی گرمایی به آنها نمیبخشید. عشق زیر لایههای ضخیم گرد و خاک دفن شده بود؛ عشقی که حالا مثل خاطرهای دور و فراموششده، سرد و بیروح بود.
خانهای که روزی پر از صدای خنده بود، حالا در سکوتی بیپایان خفه شده. هیچ انتظاری در این خانه باقی نمانده و خانه ای که دیگر منتظر کسی نیست زیرا مادر بزرگ دیگر نیست.
💔💔💔