در دل دشتی بیانتها، صندلیای تنها افتاده بود؛
نه کسی بر آن نشسته، نه حتی سایهای که دلش برای چوبهای ترکخوردهاش بسوزد.
زمان در آنجا مرده بود…
همانجایی که روزی دختری با پاهای برهنه، از میان ساقههای سبز گندم عبور کرده بود،
و چشمهایش ـ آه آن چشمها که نگاه نافذ مرگی خاموش را در خود داشتند.
او هیچگاه نمیخندید؛
موهایش را خودش بریده بود، بیآنکه به آینه نگاه کند.
میگفت: «زیبایی، رحم نمیکند…
دیوانگی، از دل رحمها زاده میشود.»
دستانش نخ و سوزن را محکم گرفته بودند،
نه برای دوختن پارچهای،
بلکه برای بستن زخمهایی که از قلبش دهان باز میکردند.
روی سینه اش را میدوخت و میگریست؛
نقاشی میکرد با سیاهی،
با تکهذغال های خشکیده
نیمه دیگر بدنش را سیاه می کرد
ون گوگ اگر بود، شاید میفهمیدش…
شاید برایش خورشیدی میکشید که نتابد،
تا آرامتر بمیرد زیر سایهی آن صندلیِ تنها. دختر، آخرین نخ را از سینهاش بیرون کشید؛
مو هایش نخ محکم و مناسبی برای بخیه نبود خونی گرم، سرخ، سنگین
از میان بخیههای شل شده بیرون زد،
و قلب، مثل تکهپارچهای خیس،
افتاد میان خاک گندمزار.
پرندگان نخواندند.
باد هم عبور نکرد.
سایهها پا پس کشیدند و دنیا
برای لحظهای،
ساکتتر از مرگ شد.
و تنها چیزی که باقی ماند،
همان صندلی پوسیده بود
که هنوز در دشت ایستاده،بیآنکه کسی دوباره به آن نزدیک شود،
بیآنکه حتی سایهای جرأت نشستن بر آن داشته باشد.
سالها گذشت.
گندمها دوباره روییدند.
اما هیچکس نفهمید چرا آن تکه زمین، همیشه خشک ماند؛
خاکش، بوی آهن زنگزده میداد
و هر کس نزدیکش میشد،
احساس میکرد که چیزی…
نهفته در عمق زمین،
هنوز نفس میکشد.
نقاشی نیمهتمامش را باد برده بود،
اما روی تنهی صندلی، به رنگ سیاه ذغالی،
تنها یک جمله حک شده بود:
«زیبایی، رحم نمیکند…»
می گویند برخی شبها،
آنهایی که دلشان شکستنیتر است،
صدای پارگی نخ و سوزن
از جایی میان گندمها
آرام آرام میآید…
و بعد، خاموش میشود.
و این، مرگی بود که پایان نداشت؛
مرگی که حتی مرگ هم نتوانست از آن عبور کند.

کوتاه نوشت ها
پس از موشکها، پیش از بوسهات
اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،باز