گفتند ستارهها نمیمیرند…
اما آن شب، او افتاد.
بیصدا، بینور، درست میان قلبم.
نه آرزویی برآورده شد، نه نوری ماند در آسمان.
فقط یک سکوت،
یک خلا،
و چشمهایی که هنوز به جایی خیرهاند که دیگر هیچچیز در آن نمیدرخشد.
تو آن ستاره بودی…
و من، آن شب را هنوز زندگی میکنم.
در سقوطت، چیزی از من هم فرو ریخت.
نه جسم، نه جان…
بلکه آن بخشی از روحم که هنوز به معجزه ایمان داشت.
و حالا، هر شبی که ستارهای میمیرد،
یادم میآید
که بعضی نورها،
فقط برای یکبار میتابند…
و بعد، تا ابد
خاموش میمانند.