به اشتراک بگذارید

مو های سیاهش چون سایه ای بر روحم افتاده بود

و آن دو چشمان سرد و بی رحمی که حتی تن جلادان را به لرزه می اندازد

می گفت عاشق است ، اما عشقش همچون طناب داری بود که دور گردنم پیچیده بود

دستانش که به لطافت گلبرگ ها بود… اکنون همان طناب را می کشیدند ، محکم و بی رحم…

و من در واپسین نفس هایم تنها به آن چشمان خالی از احساس خیره ماندم

چشمانی که هرگز عشق را نشناختند

حتی وقتی که جانم را از من گرفتند

5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

نوشته های من

روزهای عاشقی

آن روزها، عشق در لحظه‌های ساده اما جاودانمان ریشه داشت. دست‌هایمان وقتی در هم گره

ادامه ...
کوتاه نوشت ها

بخاطر مادر

لطفا دیگر هرگز به خواب هایم نیا… نمی توانم جلویش را بگیرم ، هر بار

ادامه ...
نوشته های من

اتاق استالین

در اتاقی با سقف کوتاه و رنگ‌پریده ، در تخت خوابی شکسته نشسته ام که

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x