مو های سیاهش چون سایه ای بر روحم افتاده بود
و آن دو چشمان سرد و بی رحمی که حتی تن جلادان را به لرزه می اندازد
می گفت عاشق است ، اما عشقش همچون طناب داری بود که دور گردنم پیچیده بود
دستانش که به لطافت گلبرگ ها بود… اکنون همان طناب را می کشیدند ، محکم و بی رحم…
و من در واپسین نفس هایم تنها به آن چشمان خالی از احساس خیره ماندم
چشمانی که هرگز عشق را نشناختند
حتی وقتی که جانم را از من گرفتند