لبهای دوختهام
شبیه آخرین بوسهایست
که بر پیشانیات زدم
وقتی نبضت
میان انگشتانم
یخ زد.
تو رفتی…
و من ماندم
با دسته موی خیس تو که از باران بجا مانده ،
کنار تختی که بوی تو را
تا همیشه حبس کرد.
زخم عمیق تو،
تا استخوانم رسیده،
نه مرهم دارد،
نه مرگ…
گریه نمیکنم.
من سالهاست
گریه را
با خاکستر عوض کردهام.
در مزار تو
هر شب میخوابم،
کنارت،
میان خوابهایی که دیگر کسی
نفس نمیکشد.
تو رفتهای…
اما من،
هنوز تو را
هر شب
میمیرم…