نیانبان بوشهری غمگین مینواخت، به امید آنکه دریا دل به رحم آورد و معشوقش را بازگرداند.
او هر روز با دلی شکسته مینواخت، به امید آنکه شاید صدای نیاش به دل دریا برسد
اما دریا تنها به سکوت سرد خود پاسخ میداد.
معشوقش در دل دریا غرق شده بود، در اعماق بیپایانی که هرگز به ساحل نخواهد رسید، و او همچنان در انتظار بود، منتظر چیزی که هیچگاه نمیآید.
هر نت که از نیاش برمیخاست، چون صدای دریا، پر از غم و ناامیدی بود.
صدای نیاش در دریا گم میشد، مثل یاری که در عمق غمها گم شد، و هیچکس نمیدانست که این نوای دلشکسته تنها فریاد بیجوابی است از کسی که هرگز نمیخواهد باور کند که او را از دست داده.
حال سالها میگذرد، مردم میگویند دیوانه شده…
او دیگر نمیدانست برای چه مینوازد؛ شاید برای فراموشی، شاید برای پایانِ درد، ولی در واقع، تنها مینواخت چون دیگر هیچچیز از او باقی نمانده بود جز این نوای غمگین و پوچ.
و همچنان در دل شب، در سکوت بیپایان دریا، صدای نیاش گم میشود؛ چون هیچ چیزی در این دنیا نمیتواند دل شکستهی او را التیام بخشد.