به اشتراک بگذارید

چشمانش مثل چشم روباه بود؛ تیز و بازیگوش، همیشه در جستجوی فرصتی برای فریب دادن.

لوند و زیبا، با گام‌هایی که در هر لحظه در کمین بودند، به سوی مقصد خود می‌رفت. چیزی در نگاهش بود که می‌توانستی در آن گم شوی، اما به محض اینکه به او نزدیک می‌شدی، می‌فهمیدی که هر حرکتش حساب شده است.

او مکار بود، همیشه یک قدم جلوتر از همه، و در دل خودخواهی بی‌پایانی داشت که کسی نمی‌توانست آن را درک کند. نابودگر بود، اما نه به آن صورت آشکار، بلکه به شکلی شیطانی و پنهان.

موهای قرمزش در نور کم‌سو می‌درخشیدند و چهره‌اش همچنان که لبخند می‌زد، گول‌زننده‌تر می‌شد. وقتی می‌خندید، گویی صدای خنده‌اش همانند گازی بی‌رحمانه بود که آهسته، اما بی‌وقفه، قلب‌های ضعیف را در خود می‌بلعید.

او مثل شیطان بود، اما نه شیطانی که در افسانه‌ها می‌بینی، بلکه شیطانی که در قالب یک انسان گام برمی‌داشت و با هر نگاهش، روح آدم‌ها را بازی می‌داد.

و در میان همه این‌ها، مرد ساده لوحی بود که نمی‌دانست در دام نگاه‌های فریبنده و دسیسه‌های او گرفتار شده است. همه چیز برای او همچنان یک معما بود، اما او نمی‌دانست که جواب آن معما، نابودی است.

5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

بیشتر بخوانید....

نوشته های من

آغشته به غروب و گل

تو یونانی تو در زبان من یک واژه‌ای.اما در دل من،تمام اسطوره‌ای…تمام آن سرزمین گمشده‌ای

ادامه ...
نوشته های من

خاورمیانه 2

تو خاورمیانه‌ای…ویران،اما هنوز در قلبم مقدّس.دلت پر از آتش است،و هر بوسه‌اتجنگی تازه آغاز می‌کند.با

ادامه ...
0
لطفا نظر خود را بنویسید.x