من، ساکت و سنگین با قلبی از خاک ، سالها بود که او را در آغوش میفشردم، گلی که با هر نسیم، میرقصید و با هر نور، میدرخشید.
او از من میرویید، اما هرگز مال من نبود؛ سهم آفتاب بود و نگاهها، سهم لبخندهای بیدلیل رهگذران.
اما روزی… چیزی فرق داشت.
برگهایش خم شدند، نفسهایش کوتاهتر شد.
با هر طلوع، حس میکردم که رمق از ریشههایش میرود،
و من، ناتوان، فقط نگاه میکردم…
فقط نگاه میکردم که چگونه جان میدهد،
درون من.
چه رنجیست،
وقتی مأمنِ حیات کسی باشی و تابوتش شوی.
وقتی خاکِ گرمِ آغوشت، سردترین جای جهان میشود.
و هیچکس، نه بر گلی اشک ریخت، نه بر من…
که هنوز پیکر بیجانش را در خود نگه داشتهام.
من ماندم و سکوت،
فقط غبار است که هر روز لایهای تازه بر پیکرم مینشیند،
انگار جهان میخواهد فراموشم کند،
فراموش کند که روزی خانهی زندگی بودم.
و من هنوز،
با ریشههای خشکیدهی او درون سینهام،
نفس میکشم،
هر روز،
با باری که دیگر به زندگیام معنا نمیدهد…
که تنها مرگش را به یادم میآورد.
کاش میشکستم…
کاش کسی مرا از این رنج خلاص میکرد.
اما نه…
محکومم به ماندن،
محکوم به یادآوری هر روزهی چیزی که دیگر نیست.
🥲❤️