روزهای عاشقی

آن روزها، عشق در لحظه‌های ساده اما جاودانمان ریشه داشت. دست‌هایمان وقتی در هم گره می‌خورد، گویی جهان با همه‌ی شلوغی‌هایش خاموش می‌شد. کنار پنجره‌ای نشسته بودیم، بوی چای تازه‌دم و عطر غذای خانگی فضای خانه را پر کرده بود. صدای تو که با شور و حرارت از رویاهایت می‌گفتی ، مثل کتاب شعری بود […]

بخاطر مادر

لطفا دیگر هرگز به خواب هایم نیا… نمی توانم جلویش را بگیرم ، هر بار که می آیی در خواب گریه می کنم. مادرم… از صدای هق هق های من بیدار می شود و گریه های من ، گریه های او را بدنبال دارد. لطفا دیگر نیا… طاقت دیدن اشک های مادرم را ندارم.