آخرین بوسه در مسکو

زمستانی بیرحم بود. مسکو زیر برفهای سنگین و مرگبار دفن شده بود. تنها او برایم مانده بود؛ چشمان آبیاش، همچون دو ستارهی یخزده که هنوز میدرخشیدند، نوری بود که در دل تاریکی هدایتگرم بود. اوشانکای گرمش، سپری بود در برابر سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد. تنها او بود که از میان سرما و […]
جلاد

این بار فرق می کرد چشمانش را می شناخت. لرزش نفسهایش برایش آشنا بود؛ همان صدای لرزانی که در کابوسهایش زمزمه شده بود. این بار فرق می کرد برای جلادی که عاشق قربانیش بود. اینبار، در نگاهش چیزی بیشتر از یک سرنوشت تاریک وجود داشت. تیغ در دستانش میلرزید، نه از ضعف، بلکه از عشقی […]