قطره باران

قطره باران به لبه‌ی برگ رسیده بود و می‌لرزید؛ نیمی از او هنوز به آسمان دل‌بسته بود، نیمی دیگر تسلیم سرنوشت. زمین مشتاقانه صدایش می‌زد و او سقوط کرد… در آغوش گِلی که بوی تنهایی می‌داد، بی‌آنکه کسی نبودنش را حس کند.

شیخ و مست

شیخی مرد مستی را دید که بی‌خیال و سرخوش در کوچه‌ای قدم می‌زد. چشمانش خواب‌آلود و لبخندش بی‌تفاوت بود. شیخ با نگاهی آمیخته به کنجکاوی و سرزنش پرسید: مست لحظه‌ای به او خیره شد. لبخند محوی بر لبانش نقش بست و با صدایی آرام و مطمئن گفت: شیخ با تعجب و کمی تردید گفت: مست […]