زیر سقف خیال

روزگاری بود که ما نه تقویم را می‌شناختیم، نه ساعت…زمان را با آمدن تو می‌فهمیدم؛با صدای پایت که بر خاک کوچه می‌دوید،و با برق چشم‌هایی که از پشت پرده‌ی خیال، خورشید را هم شرم‌زده می‌کرد. تو می‌گفتی “خاله بازی”، و من، در اوج غرور خام کودکی،تن می‌دادم به نقش همسر خانه‌ای خیالی؛خانه‌ای که سقفش از […]