رج‌های بی‌پایان

تو را نه با واژه می‌توان نوشت،نه با مرکب سیاه دفترهای کهنه…تو را باید بافت،چون فرشی نفیس که هر گره‌اش را دستی عاشق زده،با رنگ‌هایی که در آفتاب نگاهت ذوب شده‌اند. خیال من، سال‌هاست به دار بسته،و تویی آن بافنده‌ی خاموش که می‌آیدگره می‌زند رؤیا را به رجِ شبو دل را به گره‌های ابریشمینِ آغوش. […]

ویرانی از درون

او دیگر نبود. نه در آیینه، نه در عکس‌های قدیمی‌اش، نه حتی در خاطراتی که مثل زخم، هر شب باز می‌شدند. خودش را گم کرده بود؛ فقط دستی مانده بود که می‌لرزید… و جهانی که از لابه‌لای انگشتانش آهسته فرو می‌ریخت. گویی از هستی پاک شده بود، بی آن‌که حتی بمیرد.