زیبایی رحم نمیکند

در دل دشتی بیانتها، صندلیای تنها افتاده بود؛نه کسی بر آن نشسته، نه حتی سایهای که دلش برای چوبهای ترکخوردهاش بسوزد.زمان در آنجا مرده بود…همانجایی که روزی دختری با پاهای برهنه، از میان ساقههای سبز گندم عبور کرده بود،و چشمهایش ـ آه آن چشمها که نگاه نافذ مرگی خاموش را در خود داشتند.او هیچگاه نمیخندید؛موهایش […]