دنیا هنوز یک شاعر اعدام شده کم دارد
وقتی دوران نحس پروانه ها است و جوانه ها را زیر پا له می کنند
من مردی را دیدم که برای گریه نهنگ ها نی عنبان می زد
زنی را می شناختم که شوهرش هر شب به او تجاوز می کرد
فقیری را دیدم که سبزی های گندیده اش را در جوی آب می شست و ما خنده های مسخره خودمان را شیرینی قهوه هایمان می کنیم و خزعبلات مغز پوسیده مان را روی پیتزا ها بالا میاوریم ، نهایت در تنهاییمان با چاشنی آه افسردگی درست و منطقی فکر می کنیم
من نویسنده ای شدم با خنده هایی عصبی بدون نقاب رویا هایم را هر شب می نویسم و کاغذش را مچاله می کنم و به عنوان وعده های غذاییم می جوم و قورت می دهم بلکه منباب دردسر خود و خانواده نشوم
یک نویسنده ترسو و شجاع که می داند زندگی پوچ است و پوچ هیچ
دنیا یک نویسنده که باید توسط خودش اعدام نشود نیاز دارد