آن روزها، عشق در لحظههای ساده اما جاودانمان ریشه داشت.
دستهایمان وقتی در هم گره میخورد، گویی جهان با همهی شلوغیهایش خاموش میشد. کنار پنجرهای نشسته بودیم، بوی چای تازهدم و عطر غذای خانگی فضای خانه را پر کرده بود. صدای تو که با شور و حرارت از رویاهایت میگفتی ، مثل کتاب شعری بود که هر کلمهاش را با شوق حفظ میکردم.
یادم هست پیراهنی که به تن داشتی، نرم و گرم، مثل آغوشی که همیشه مرا آرام میکرد.
گاهی لبخندی میان حرفهایت میرقصید و من برای ثبت آن لحظهها، تنها به بوسیدن آرام لبخندت بسنده میکردم. خاطراتمان، قصهای بودند که هرگز نمیخواستم از آن بیدار شوم؛ کتابی که هنوز بوی عشق میدهد.