این بار فرق می کرد چشمانش را می شناخت. لرزش نفسهایش برایش آشنا بود؛ همان صدای لرزانی که در کابوسهایش زمزمه شده بود.
این بار فرق می کرد برای جلادی که عاشق قربانیش بود. اینبار، در نگاهش چیزی بیشتر از یک سرنوشت تاریک وجود داشت.
تیغ در دستانش میلرزید، نه از ضعف، بلکه از عشقی تلخ. او جلادی بود که حالا قربانیِ عشق خود شده بود.
این اولین بار بود که جلاد نمیخواست دیگری را بکُشد.
با چشمانی پر از جنون و اشک، تیغ را فرو برد. نه سمت قربانی… به سمت هیولایی که درونش را میخورد.
خون روی زمین پخش شد، آخرین تصویرش چشمان قربانی بود و آخرین قربانیاش، خودش بود.