زمستانی بیرحم بود. مسکو زیر برفهای سنگین و مرگبار دفن شده بود. تنها او برایم مانده بود؛ چشمان آبیاش، همچون دو ستارهی یخزده که هنوز میدرخشیدند، نوری بود که در دل تاریکی هدایتگرم بود. اوشانکای گرمش، سپری بود در برابر سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد.
تنها او بود که از میان سرما و ویرانهها به من جان میبخشید.
صدای گامهای دشمن از دور شنیده میشد؛ آخرین فشنگها در خشابها بیصبرانه انتظار میکشیدند. هوا بوی مرگ میداد؛ بویی سنگین که با هر نفس سرد، روحم را در هم میشکست.
نبرد آغاز شده بود ، شاید او می توانست زنده بماند.
ما بین ما بوسهای بود. بوسهای که طعم سرما و آتش داشت. لحظهای کوتاه اما بیانتها، گویی تمام جهان در همان لحظه متوقف شده بود. پیمانی بیصدا اما قدرتمندتر از هر سوگند، آن نگاه آخرین گرهخوردگی روحهایمان بود. نگاهی که حتی در آن لحظهی مرگبار هم آرامشم میداد. اگر قرار بود از این دوزخ عبور کنم، تنها امیدم زنده ماندن او بود.
شاید او زنده بماند
لباس های گرمم را تنش کردم لحظهی فدا شدن فرا رسید. آخرین نگاهم به او بود که باید نجات مییافت. حتی اگر من به خاطرهای محو تبدیل شوم، این عشق زنده خواهد ماند.
تمام نارنجک ها را به بدنم بسته بودم و با فریادی از عمق وجودم به سمت دشمن دویدم.