هر روز من پاییز است؛ برگهایی که بیصدا میریزند مثل دستان پاک تو که از دست رفت.
سماورم سرد شده، مثل نگاهت، و گوش شنوا برای حرفهایم نمانده جز آینهای که دو روست.
لبهای سرخت هنوز گناه را زمزمه میکنند، و ستاره از چشمانت افتاده، جایی میان شبهای بیوطن.
گوشوارههای نقرهایات هنوز روی میز جا ماندهاند، کنار چاقوی جیبی، دود سیگار، و مشتی دروغ.
عشق را میان لمس قلبت پیدا کردم، دزدکی، زیر آوای موسیقی اپرا، و تو با زیبای وحشی بودنت چشم پوشی کردی از من.
پول کثیف همه چیز را خرید، جز صداقت، جز من. و من… ماندم با آینه، و خاطرهی دستان پاکت
و من هنوز در آینه، در آن لحظهی آخر، دستانت را میبینم که از من فاصله میگیرند.