پاستا را دیگر نمیپزم.
نه که ندانم چقدر آب میخواهد،
یا چقدر نمک باید در دل قابلمه ریخت.
نه…
فقط دیگر
کسی نیست که صدای قلقل آب را
با خندهاش قاطی کند.
آن روزها
تو پاستا را آرام میپختی
و من
آهسته عاشقت میشدم.
حالا قابلمه هم همان است، شعله هم، پنیر هم…
فقط تو نیستی
و طعمها
بیتو
نه پختهاند
نه دلچسب.