نیانبان بوشهری

نیانبان بوشهری غمگین مینواخت، به امید آنکه دریا دل به رحم آورد و معشوقش را بازگرداند.او هر روز با دلی شکسته مینواخت، به امید آنکه شاید صدای نیاش به دل دریا برسد اما دریا تنها به سکوت سرد خود پاسخ میداد.معشوقش در دل دریا غرق شده بود، در اعماق بیپایانی که هرگز به ساحل نخواهد […]
آینهی دروغ

هر روز من پاییز است؛ برگهایی که بیصدا میریزند مثل دستان پاک تو که از دست رفت. سماورم سرد شده، مثل نگاهت، و گوش شنوا برای حرفهایم نمانده جز آینهای که دو روست. لبهای سرخت هنوز گناه را زمزمه میکنند، و ستاره از چشمانت افتاده، جایی میان شبهای بیوطن. گوشوارههای نقرهایات هنوز روی میز جا […]
رجهای بیپایان

تو را نه با واژه میتوان نوشت،نه با مرکب سیاه دفترهای کهنه…تو را باید بافت،چون فرشی نفیس که هر گرهاش را دستی عاشق زده،با رنگهایی که در آفتاب نگاهت ذوب شدهاند. خیال من، سالهاست به دار بسته،و تویی آن بافندهی خاموش که میآیدگره میزند رؤیا را به رجِ شبو دل را به گرههای ابریشمینِ آغوش. […]
زیر سقف خیال

روزگاری بود که ما نه تقویم را میشناختیم، نه ساعت…زمان را با آمدن تو میفهمیدم؛با صدای پایت که بر خاک کوچه میدوید،و با برق چشمهایی که از پشت پردهی خیال، خورشید را هم شرمزده میکرد. تو میگفتی “خاله بازی”، و من، در اوج غرور خام کودکی،تن میدادم به نقش همسر خانهای خیالی؛خانهای که سقفش از […]
لبهای دوخته

لبهای دوختهامشبیه آخرین بوسهایستکه بر پیشانیات زدموقتی نبضتمیان انگشتانمیخ زد. تو رفتی…و من ماندمبا دسته موی خیس تو که از باران بجا مانده ،کنار تختی که بوی تو راتا همیشه حبس کرد. زخم عمیق تو،تا استخوانم رسیده،نه مرهم دارد،نه مرگ… گریه نمیکنم.من سالهاستگریه رابا خاکستر عوض کردهام. در مزار توهر شب میخوابم،کنارت،میان خوابهایی که دیگر […]
سقوط یک ستاره

گفتند ستارهها نمیمیرند…اما آن شب، او افتاد.بیصدا، بینور، درست میان قلبم.نه آرزویی برآورده شد، نه نوری ماند در آسمان.فقط یک سکوت،یک خلا،و چشمهایی که هنوز به جایی خیرهاند که دیگر هیچچیز در آن نمیدرخشد. تو آن ستاره بودی…و من، آن شب را هنوز زندگی میکنم. در سقوطت، چیزی از من هم فرو ریخت.نه جسم، نه […]
گلدانی برای مرگ

من، ساکت و سنگین با قلبی از خاک ، سالها بود که او را در آغوش میفشردم، گلی که با هر نسیم، میرقصید و با هر نور، میدرخشید.او از من میرویید، اما هرگز مال من نبود؛ سهم آفتاب بود و نگاهها، سهم لبخندهای بیدلیل رهگذران. اما روزی… چیزی فرق داشت.برگهایش خم شدند، نفسهایش کوتاهتر شد.با […]
چشمان روباه

چشمانش مثل چشم روباه بود؛ تیز و بازیگوش، همیشه در جستجوی فرصتی برای فریب دادن. لوند و زیبا، با گامهایی که در هر لحظه در کمین بودند، به سوی مقصد خود میرفت. چیزی در نگاهش بود که میتوانستی در آن گم شوی، اما به محض اینکه به او نزدیک میشدی، میفهمیدی که هر حرکتش حساب […]
شکوه یک خاطره

ما بی آنکه دشمن یکدیگر باشیم ، از هم گذشتیم نه با خشم ، نه با اندوه بلکه با سکوتی پر از احترام ، و نگاهی که هنوز مهر در آن بود تو فصل کوتاه اما با شکوهی بودی در زندگی من نه فراموش می شوی نه تکرار تو آن اتفاق نادری بودی که حتی […]
میان نور و نفس هایت

پا برهنه زیر سایه درخت ، با دامن گل گلی ات می رقصی در کنار پرنده ها و بوی خاک نم خورده. نور خورشید روی صورتت افتاده و من ، میان نفس های تو و صدای دوربین که لحظه ات را می دزدد ، گم می شوم. تو گل می چینی ، و من به […]