شیخ و مست

شیخی مرد مستی را دید که بی‌خیال و سرخوش در کوچه‌ای قدم می‌زد. چشمانش خواب‌آلود و لبخندش بی‌تفاوت بود. شیخ با نگاهی آمیخته به کنجکاوی و سرزنش پرسید: مست لحظه‌ای به او خیره شد. لبخند محوی بر لبانش نقش بست و با صدایی آرام و مطمئن گفت: شیخ با تعجب و کمی تردید گفت: مست […]

خیال قاتل مریض

فقدان عجیبی است هر روز پلک هایت را به زور با چند چسب نواری به گونه و ابرو هایت می زنم تا باز بمانند. تا بتوانم رو به روی تو بنشینم و به چشمان هم خیره بشویم ، تا اندک اندک گلاره چشمان تو کج یا به پایین بیافتد چشمانت را نگاه می کنم چسب […]

آخرین بوسه‌ در مسکو

زمستانی بی‌رحم بود. مسکو زیر برف‌های سنگین و مرگبار دفن شده بود. تنها او برایم مانده بود؛ چشمان آبی‌اش، همچون دو ستاره‌ی یخ‌زده که هنوز می‌درخشیدند، نوری بود که در دل تاریکی هدایتگرم بود. اوشانکای گرمش، سپری بود در برابر سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. تنها او بود که از میان سرما و […]

جلاد

این بار فرق می کرد چشمانش را می شناخت. لرزش نفس‌هایش برایش آشنا بود؛ همان صدای لرزانی که در کابوس‌هایش زمزمه شده بود. این بار فرق می کرد برای جلادی که عاشق قربانیش بود. این‌بار، در نگاهش چیزی بیشتر از یک سرنوشت تاریک وجود داشت. تیغ در دستانش می‌لرزید، نه از ضعف، بلکه از عشقی […]

خانه‌ی بابوشکا

کلید که در قفل چرخید، بوی خاک و غم مثل سیلی به صورتم خورد. دیوارها زیر بار خاطرات خم شده بودند. بوی غذاهای بابوشکا(مادر بزرگ) در هوای سرد و سنگین خانه پاک شده بود. وسایل خانه، مثل جسدهایی بی‌جان در گوشه‌ای مرده بودند زیرا دیگر دست های مادر بزرگ نوازششان نمی‌کرد ، هیچ صدایی گرمایی […]

روزهای عاشقی

آن روزها، عشق در لحظه‌های ساده اما جاودانمان ریشه داشت. دست‌هایمان وقتی در هم گره می‌خورد، گویی جهان با همه‌ی شلوغی‌هایش خاموش می‌شد. کنار پنجره‌ای نشسته بودیم، بوی چای تازه‌دم و عطر غذای خانگی فضای خانه را پر کرده بود. صدای تو که با شور و حرارت از رویاهایت می‌گفتی ، مثل کتاب شعری بود […]

اتاق استالین

در اتاقی با سقف کوتاه و رنگ‌پریده ، در تخت خوابی شکسته نشسته ام که بوی نسترن‌های پژمرده در گلدان شیشه ای کنار آن پیچیده است عطری که روزگاری آرامش بود، حالا چیزی جز بوی عفن خاطرات نیست ، نور قرمز کم‌رمقی از لای پرده‌های خاک خورده سرک می‌کشد و با نم بارانِ پشت پنجره […]

نقش قاتل

پشت آن چشم های تو چیست؟ تو چطور توانستی نقش قاتل و مقتول را باهم بازی کنی؟ من برای تو گوش بودم و تو ، پی گوشواره می گشتی؟ تمام دهان هایی که غذا بهشان خوراندم دست مرا گاز گرفتند فقط تو بودی که دست هایم را بوسیدی حال چه شده که دست هایم را […]

تا ابد غروب

بدنبالت بودم روز و شب از درختان چنار که روزی تو را دیده بودند از انقلاب و تئاتر های خوب و بد از شلوغی های تهران هرکجا ردی گذری ، عکسی ، بویی ، سایه ای از تو وجود دارد گریه نمی کنم نه! این دود تهران است که چشمانم را می سوزاند ، بدنبالت […]

اعدام نشده

دنیا هنوز یک شاعر اعدام شده کم دارد وقتی دوران نحس پروانه ها است و جوانه ها را زیر پا له می کنند من مردی را دیدم که برای گریه نهنگ ها نی عنبان می زد زنی را می شناختم که شوهرش هر شب به او تجاوز می کرد فقیری را دیدم که سبزی های […]