برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کل
نوشته های من

آغشته به غروب و گل
تو یونانی تو در زبان من یک واژهای.اما در دل من،تمام اسطورهای…تمام آن سرزمین گمشدهای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا میدهد. تو، با موهایی کمی خیس از

خاورمیانه 2
تو خاورمیانهای…ویران،اما هنوز در قلبم مقدّس.دلت پر از آتش است،و هر بوسهاتجنگی تازه آغاز میکند.با این همه،من هر شب،با چفیهای از خاطرات،میان مینهای خاطرت قدم میزنمتا شاید روزیدر آغوشتیک وجب

پاستای بی ریحان
پاستا را دیگر نمیپزم.نه که ندانم چقدر آب میخواهد،یا چقدر نمک باید در دل قابلمه ریخت.نه…فقط دیگرکسی نیست که صدای قلقل آب رابا خندهاش قاطی کند. آن روزهاتو پاستا را

زاگرس و درد
خاک زاگرس را اگر بفشاری، نالهای برمیخیزد که نه از زمین، که از استخوان هزاران سال رنج است. این خاک، دیگر خاک نیست؛ روایتیست از اندوه مردمانی که زیستن را


خاطرات مچاله
در هتلی که بوی تنهایی از دیوارهایش میبارید، نشسته بودم روبهروی او، در آخرین دیدارمان.نور مهتاب از پنجره، روی گونههای صورتیاش میافتاد و سکوت، مثل شامِ بد موقع، گلوی هر

مرثیهای با طعم پیاز سرخ
صدای پنکه، چونان مرثیهای بیکلام، در اتاقی نیمهتاریک میپیچد؛ آهنگی یکنواخت برای رنجی که زبان ندارد. تن، خیس از عرق، در گرمایی بیرحم میسوزد؛ گویی تب اندوهی پنهان، از درون

زیبایی رحم نمیکند
در دل دشتی بیانتها، صندلیای تنها افتاده بود؛نه کسی بر آن نشسته، نه حتی سایهای که دلش برای چوبهای ترکخوردهاش بسوزد.زمان در آنجا مرده بود…همانجایی که روزی دختری با پاهای


نیانبان بوشهری
نیانبان بوشهری غمگین مینواخت، به امید آنکه دریا دل به رحم آورد و معشوقش را بازگرداند.او هر روز با دلی شکسته مینواخت، به امید آنکه شاید صدای نیاش به دل

آینهی دروغ
هر روز من پاییز است؛ برگهایی که بیصدا میریزند مثل دستان پاک تو که از دست رفت. سماورم سرد شده، مثل نگاهت، و گوش شنوا برای حرفهایم نمانده جز آینهای

رجهای بیپایان
تو را نه با واژه میتوان نوشت،نه با مرکب سیاه دفترهای کهنه…تو را باید بافت،چون فرشی نفیس که هر گرهاش را دستی عاشق زده،با رنگهایی که در آفتاب نگاهت ذوب

زیر سقف خیال
روزگاری بود که ما نه تقویم را میشناختیم، نه ساعت…زمان را با آمدن تو میفهمیدم؛با صدای پایت که بر خاک کوچه میدوید،و با برق چشمهایی که از پشت پردهی خیال،

لبهای دوخته
لبهای دوختهامشبیه آخرین بوسهایستکه بر پیشانیات زدموقتی نبضتمیان انگشتانمیخ زد. تو رفتی…و من ماندمبا دسته موی خیس تو که از باران بجا مانده ،کنار تختی که بوی تو راتا همیشه

سقوط یک ستاره
گفتند ستارهها نمیمیرند…اما آن شب، او افتاد.بیصدا، بینور، درست میان قلبم.نه آرزویی برآورده شد، نه نوری ماند در آسمان.فقط یک سکوت،یک خلا،و چشمهایی که هنوز به جایی خیرهاند که دیگر

گلدانی برای مرگ
من، ساکت و سنگین با قلبی از خاک ، سالها بود که او را در آغوش میفشردم، گلی که با هر نسیم، میرقصید و با هر نور، میدرخشید.او از من

چشمان روباه
چشمانش مثل چشم روباه بود؛ تیز و بازیگوش، همیشه در جستجوی فرصتی برای فریب دادن. لوند و زیبا، با گامهایی که در هر لحظه در کمین بودند، به سوی مقصد

شکوه یک خاطره
ما بی آنکه دشمن یکدیگر باشیم ، از هم گذشتیم نه با خشم ، نه با اندوه بلکه با سکوتی پر از احترام ، و نگاهی که هنوز مهر در

میان نور و نفس هایت
پا برهنه زیر سایه درخت ، با دامن گل گلی ات می رقصی در کنار پرنده ها و بوی خاک نم خورده. نور خورشید روی صورتت افتاده و من ،
