برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کل
نوشته های من

خیال قاتل مریض
فقدان عجیبی است هر روز پلک هایت را به زور با چند چسب نواری به گونه و ابرو هایت می زنم تا باز بمانند. تا بتوانم رو به روی تو

آخرین بوسه در مسکو
زمستانی بیرحم بود. مسکو زیر برفهای سنگین و مرگبار دفن شده بود. تنها او برایم مانده بود؛ چشمان آبیاش، همچون دو ستارهی یخزده که هنوز میدرخشیدند، نوری بود که در


خانهی بابوشکا
کلید که در قفل چرخید، بوی خاک و غم مثل سیلی به صورتم خورد. دیوارها زیر بار خاطرات خم شده بودند. بوی غذاهای بابوشکا(مادر بزرگ) در هوای سرد و سنگین

روزهای عاشقی
آن روزها، عشق در لحظههای ساده اما جاودانمان ریشه داشت. دستهایمان وقتی در هم گره میخورد، گویی جهان با همهی شلوغیهایش خاموش میشد. کنار پنجرهای نشسته بودیم، بوی چای تازهدم

اتاق استالین
در اتاقی با سقف کوتاه و رنگپریده ، در تخت خوابی شکسته نشسته ام که بوی نسترنهای پژمرده در گلدان شیشه ای کنار آن پیچیده است عطری که روزگاری آرامش


تا ابد غروب
بدنبالت بودم روز و شب از درختان چنار که روزی تو را دیده بودند از انقلاب و تئاتر های خوب و بد از شلوغی های تهران هرکجا ردی گذری ،

اعدام نشده
دنیا هنوز یک شاعر اعدام شده کم دارد وقتی دوران نحس پروانه ها است و جوانه ها را زیر پا له می کنند من مردی را دیدم که برای گریه




روز های آخر اسفند
می خواهم با تو در تمام موزه ها قرار بگذارم تمام تاریخ را با تو زیر و رو کنم با تو تمام گالری های تهران را ببینم از هنر حرف



یک شب بارانی
دوست داشتم یک شبی بارانی یک جایی بالاتر از شهر آنجایی که نور ها از دور چشمک می زنند کنار یکدیگر بنشینیم شرابی باز کنیم و کم کم مزه اش
