عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود.
درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید.
لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی…
صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد
اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از هر طوفانی بود.
دستش لرزید نه از سرما ، بلکه از چیزی که دیگر نمی شد نوشت نمی شد گفت…
فقط خودش را با خودش برد ، همراه عینک شکسته اش و دیدی که حالا دنیا را نا مهربان تر می دید.