برای تغییر این متن بر ر

پشت شیشه‌ی شکسته

عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود.

درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید.

لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی…

صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد

اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از هر طوفانی بود.

دستش لرزید نه از سرما ، بلکه از چیزی که دیگر نمی شد نوشت نمی شد گفت…

فقط خودش را با خودش برد ، همراه عینک شکسته اش و دیدی که حالا دنیا را نا مهربان تر می دید.

به اشتراک بگذارید

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

0
لطفا نظر خود را بنویسید.x