وقتی دلم برایت تنگ میشود،
آرام میروم سراغ کمد…
لباست را بیرون میکشم، همان که برایم به یادگار گذاشتی.
بوی تو را هنوز دارد… بویی که مثل یک آغوش ناتمام، در دلم شعله میکشد.
ای کاش من هم لباسی بر تن تو بودم؛
همیشه با تو، بیدغدغهی فاصله…
اما حالا من هر شب میان بوی تنت میمیرم…
بیآنکه کسی بفهمد، جنازهای در آغوش یک لباس دفن شده…