نیانبان بوشهری

نیانبان بوشهری غمگین مینواخت، به امید آنکه دریا دل به رحم آورد و معشوقش را بازگرداند.او هر روز با دلی شکسته مینواخت، به امید آنکه شاید صدای نیاش به دل دریا برسد اما دریا تنها به سکوت سرد خود پاسخ میداد.معشوقش در دل دریا غرق شده بود، در اعماق بیپایانی که هرگز به ساحل نخواهد […]
دیالوگ سوخته

ـ چه شد آن همه شور؟ دود شد… مثل نخی سیگار در شبهای بیصدا. ـ پس جوانیات؟ تهسیگاریست… خاموش، زیر پای خاطرهها.