مرثیه‌ای با طعم پیاز سرخ

صدای پنکه، چونان مرثیه‌ای بی‌کلام، در اتاقی نیمه‌تاریک می‌پیچد؛ آهنگی یکنواخت برای رنجی که زبان ندارد. تن، خیس از عرق، در گرمایی بی‌رحم می‌سوزد؛ گویی تب اندوهی پنهان، از درون شعله می‌کشد. بر گوش، مدادی‌ست خاموش، یادگاری از خاطراتی که نه نوشته شدند، نه فراموش.روی میز، اوریگامی نیمه‌کاره‌ای افتاده‌ است؛ شکلی بی‌هویت، که نه پرنده […]