خاطرات مچاله

در هتلی که بوی تنهایی از دیوارهایش می‌بارید، نشسته بودم روبه‌روی او، در آخرین دیدارمان.نور مهتاب از پنجره‌، روی گونه‌های صورتی‌اش می‌افتاد و سکوت، مثل شامِ بد موقع، گلوی هر دومان را تلخ کرده بود. روی میز، شمعی نیم‌سوخته آرام می‌گریست، در کنار گل‌های رزی که دیگر حتی نای پژمرده‌شدن هم نداشتند.او لیوانش را بلند […]