آغشته به غروب و گل

تو یونانی تو در زبان من یک واژه‌ای.اما در دل من،تمام اسطوره‌ای…تمام آن سرزمین گمشده‌ای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا می‌دهد. تو، با موهایی کمی خیس از باران نیمروزی،که مثل شیشه‌ی مات خاطره،بر پیشانی‌ات می‌نشینند.با چشمانی نافذکه وقتی به گلدان سفالی لب میز خیره می‌شوی،انگار خدایان را به سکوت وا می‌داری. گل‌هایی […]