او دیگر نبود.
نه در آیینه، نه در عکسهای قدیمیاش، نه حتی در خاطراتی که مثل زخم، هر شب باز میشدند.
خودش را گم کرده بود؛ فقط دستی مانده بود که میلرزید…
و جهانی که از لابهلای انگشتانش آهسته فرو میریخت.
گویی از هستی پاک شده بود، بی آنکه حتی بمیرد.