پس از موشکها، پیش از بوسهات

اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،باز هم به شوق دیدنت، تو را خواهم بوسید…شاید نه برای عشق،بلکه برای زنده ماندن با معنای تو…
آغشته به غروب و گل

تو یونانی تو در زبان من یک واژهای.اما در دل من،تمام اسطورهای…تمام آن سرزمین گمشدهای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا میدهد. تو، با موهایی کمی خیس از باران نیمروزی،که مثل شیشهی مات خاطره،بر پیشانیات مینشینند.با چشمانی نافذکه وقتی به گلدان سفالی لب میز خیره میشوی،انگار خدایان را به سکوت وا میداری. گلهایی […]
خاورمیانه 2

تو خاورمیانهای…ویران،اما هنوز در قلبم مقدّس.دلت پر از آتش است،و هر بوسهاتجنگی تازه آغاز میکند.با این همه،من هر شب،با چفیهای از خاطرات،میان مینهای خاطرت قدم میزنمتا شاید روزیدر آغوشتیک وجب خاک آرام پیدا کنم.تو آرامش را نمیشناسی،اما من…آرام شدهامدر دوست داشتنت.
پاستای بی ریحان

پاستا را دیگر نمیپزم.نه که ندانم چقدر آب میخواهد،یا چقدر نمک باید در دل قابلمه ریخت.نه…فقط دیگرکسی نیست که صدای قلقل آب رابا خندهاش قاطی کند. آن روزهاتو پاستا را آرام میپختیو منآهسته عاشقت میشدم. حالا قابلمه هم همان است، شعله هم، پنیر هم…فقط تو نیستیو طعمهابیتونه پختهاندنه دلچسب.
دا و زاگرس

دا هر روز خاک زاگرس را میبوسد، شاید جایی، استخوان پسرش خوابیده باشد.
زاگرس و درد

خاک زاگرس را اگر بفشاری، نالهای برمیخیزد که نه از زمین، که از استخوان هزاران سال رنج است. این خاک، دیگر خاک نیست؛ روایتیست از اندوه مردمانی که زیستن را در تلخی آموختهاند و ریشه را در درد کاشتهاند. در این خاک، هر دانه گندم، از اشک سیراب شده؛ و هر نهالی، از دل سوخته […]
آیهای در چشم تو

چشمهایت تفسیر هزار آیهی نانوشته بود،که عارفان در سکوت، و عاشقان در آتش، فهمیدند
خاورمیانه

تو مثل خاورمیانهای؛زیبا و ویران،اما همیشه در آتش.صلح با تو رؤیاست،و عاشقی با تو،سرنوشتی خونین دارد.هر بار که نزدیکت میشوم،مرگ را در چشمانم میبینم،و چشمهایتسایهای از جنگ با خود دارند.با اینکه میدانمسفر به توبازگشتی ندارد،باز هم دلم میخواهددر ویرانههایتخانهای بنا کنم.
خاطرات مچاله

در هتلی که بوی تنهایی از دیوارهایش میبارید، نشسته بودم روبهروی او، در آخرین دیدارمان.نور مهتاب از پنجره، روی گونههای صورتیاش میافتاد و سکوت، مثل شامِ بد موقع، گلوی هر دومان را تلخ کرده بود. روی میز، شمعی نیمسوخته آرام میگریست، در کنار گلهای رزی که دیگر حتی نای پژمردهشدن هم نداشتند.او لیوانش را بلند […]
مرثیهای با طعم پیاز سرخ

صدای پنکه، چونان مرثیهای بیکلام، در اتاقی نیمهتاریک میپیچد؛ آهنگی یکنواخت برای رنجی که زبان ندارد. تن، خیس از عرق، در گرمایی بیرحم میسوزد؛ گویی تب اندوهی پنهان، از درون شعله میکشد. بر گوش، مدادیست خاموش، یادگاری از خاطراتی که نه نوشته شدند، نه فراموش.روی میز، اوریگامی نیمهکارهای افتاده است؛ شکلی بیهویت، که نه پرنده […]