زیر سقف خیال

روزگاری بود که ما نه تقویم را می‌شناختیم، نه ساعت…زمان را با آمدن تو می‌فهمیدم؛با صدای پایت که بر خاک کوچه می‌دوید،و با برق چشم‌هایی که از پشت پرده‌ی خیال، خورشید را هم شرم‌زده می‌کرد. تو می‌گفتی “خاله بازی”، و من، در اوج غرور خام کودکی،تن می‌دادم به نقش همسر خانه‌ای خیالی؛خانه‌ای که سقفش از […]

آن‌سوی مرزها

میان ما دریا است، کوه است، مرز است،اما گاهی، شب‌ها، خیالِ تو از تمامِ فاصله‌ها عبور می‌کند و کنارم می‌نشیند؛بی‌کلام، بی‌صدا، اما آن‌قدر واقعی که دلم تپیدن را از نو می‌آموزد. نمی‌دانم تقدیر چه نوشته،که آیا روزی، زمان به احترامِ ما عقب می‌رود،و زمین، میانمان پلی از آغوش می‌کشد یا نه… اما می‌دانم:اگر هرگز نرسیم […]

لب‌های دوخته

لب‌های دوخته‌امشبیه آخرین بوسه‌ای‌ستکه بر پیشانی‌ات زدموقتی نبضتمیان انگشتانمیخ زد. تو رفتی…و من ماندمبا دسته موی خیس تو که از باران بجا مانده ،کنار تختی که بوی تو راتا همیشه حبس کرد. زخم عمیق تو،تا استخوانم رسیده،نه مرهم دارد،نه مرگ… گریه نمی‌کنم.من سال‌هاستگریه رابا خاکستر عوض کرده‌ام. در مزار توهر شب می‌خوابم،کنارت،میان خواب‌هایی که دیگر […]

سقوط یک ستاره

گفتند ستاره‌ها نمی‌میرند…اما آن شب، او افتاد.بی‌صدا، بی‌نور، درست میان قلبم.نه آرزویی برآورده شد، نه نوری ماند در آسمان.فقط یک سکوت،یک خلا،و چشم‌هایی که هنوز به جایی خیره‌اند که دیگر هیچ‌چیز در آن نمی‌درخشد. تو آن ستاره بودی…و من، آن شب را هنوز زندگی می‌کنم. در سقوطت، چیزی از من هم فرو ریخت.نه جسم، نه […]

کهکشان

من وقتی چشم‌های تو را دیدم، به ستاره‌شناسی علاقه‌مند شدم… نه برای کشف آسمان ، برای درک کهکشانی که در نگاهت پنهان بود.در کهکشان چشمانت غرق شدم، بی‌آنکه کسی نجاتم دهد. هر شب، ستاره‌ها را می‌نگرم، شاید یکی‌شان نگاهت را پس دهد. اما تو… مثل همه‌ی کهکشان‌ و ستاره ها، دوری، بی‌رحم، زیبا و دست […]

گلدانی برای مرگ

من، ساکت و سنگین با قلبی از خاک ، سال‌ها بود که او را در آغوش می‌فشردم، گلی که با هر نسیم، می‌رقصید و با هر نور، می‌درخشید.او از من می‌رویید، اما هرگز مال من نبود؛ سهم آفتاب بود و نگاه‌ها، سهم لبخندهای بی‌دلیل رهگذران. اما روزی… چیزی فرق داشت.برگ‌هایش خم شدند، نفس‌هایش کوتاه‌تر شد.با […]

چشمان روباه

چشمانش مثل چشم روباه بود؛ تیز و بازیگوش، همیشه در جستجوی فرصتی برای فریب دادن. لوند و زیبا، با گام‌هایی که در هر لحظه در کمین بودند، به سوی مقصد خود می‌رفت. چیزی در نگاهش بود که می‌توانستی در آن گم شوی، اما به محض اینکه به او نزدیک می‌شدی، می‌فهمیدی که هر حرکتش حساب […]

روز تولد

تولدم بود…اما جهان نه شمعی روشن کرد، نه تبریکی گفت.تنها من بودم، با سال‌هایی که گذشتند بی‌آنکه عشق بماند…و دلی که هر سال، خاموش‌تر از قبل فوت می‌کرد آرزوهایش را.

شکوه یک خاطره

ما بی آنکه دشمن یکدیگر باشیم ، از هم گذشتیم نه با خشم ، نه با اندوه بلکه با سکوتی پر از احترام ، و نگاهی که هنوز مهر در آن بود تو فصل کوتاه اما با شکوهی بودی در زندگی من نه فراموش می شوی نه تکرار تو آن اتفاق نادری بودی که حتی […]

میان نور و نفس هایت

پا برهنه زیر سایه درخت ، با دامن گل گلی ات می رقصی در کنار پرنده ها و بوی خاک نم خورده. نور خورشید روی صورتت افتاده و من ، میان نفس های تو و صدای دوربین که لحظه ات را می دزدد ، گم می شوم. تو گل می چینی ، و من به […]