پشت گوش

مو را پشت گوش انداختی، و من، تمام عقل را.
پس از موشکها، پیش از بوسهات

اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،باز هم به شوق دیدنت، تو را خواهم بوسید…شاید نه برای عشق،بلکه برای زنده ماندن با معنای تو…
دا و زاگرس

دا هر روز خاک زاگرس را میبوسد، شاید جایی، استخوان پسرش خوابیده باشد.
آیهای در چشم تو

چشمهایت تفسیر هزار آیهی نانوشته بود،که عارفان در سکوت، و عاشقان در آتش، فهمیدند
پشت شیشهی شکسته

عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود. درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید. لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی… صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از […]
کمد

وقتی دلم برایت تنگ میشود،آرام میروم سراغ کمد…لباست را بیرون میکشم، همان که برایم به یادگار گذاشتی.بوی تو را هنوز دارد… بویی که مثل یک آغوش ناتمام، در دلم شعله میکشد.ای کاش من هم لباسی بر تن تو بودم؛ همیشه با تو، بیدغدغهی فاصله… اما حالا من هر شب میان بوی تنت میمیرم…بیآنکه کسی بفهمد، […]
دیالوگ سوخته

ـ چه شد آن همه شور؟ دود شد… مثل نخی سیگار در شبهای بیصدا. ـ پس جوانیات؟ تهسیگاریست… خاموش، زیر پای خاطرهها.
قیچی در خون

قیچی را در سکوت فرو بردم تا کاسه جمجه ات را از هم بشکافم. خون ، گل های سرخی شد که در باد می لرزیدند و تو بی تکلیف بین مرگ و محبت به اشتباه من خندیدی انتقام؟ نه فقط خاکی که آرام صدای خفه ات را می بلعید همان گونه که روزی قلبم را […]
ویرانی از درون

او دیگر نبود. نه در آیینه، نه در عکسهای قدیمیاش، نه حتی در خاطراتی که مثل زخم، هر شب باز میشدند. خودش را گم کرده بود؛ فقط دستی مانده بود که میلرزید… و جهانی که از لابهلای انگشتانش آهسته فرو میریخت. گویی از هستی پاک شده بود، بی آنکه حتی بمیرد.
آنسوی مرزها

میان ما دریا است، کوه است، مرز است،اما گاهی، شبها، خیالِ تو از تمامِ فاصلهها عبور میکند و کنارم مینشیند؛بیکلام، بیصدا، اما آنقدر واقعی که دلم تپیدن را از نو میآموزد. نمیدانم تقدیر چه نوشته،که آیا روزی، زمان به احترامِ ما عقب میرود،و زمین، میانمان پلی از آغوش میکشد یا نه… اما میدانم:اگر هرگز نرسیم […]